Part 4

149 33 18
                                    

گردنمو محکم گرفت و در گوشم گفت: ببین دختره. بهتره تو کارایی که به تو مربوط نیست دخالت نکنی وگرنه...هه اون پسره رو دیدی که زخم و زیلی شده بود؟اون کار من بود .فکرنکن چون دختری دلم برات میسوزه .همچین حالیت میکنم که هیچوقت یادت نره،فهمیدی؟

از ترس و ضعف خودم بغضم گرفته بود .گردنمو ول کرد.داشت میرفت که بهش گفتم: هیچ غلطی نمیتونی بکنی.بهت میفهمونم که هیچی نیستی، عوضی پست فطرت.

یه نیشخند بهم زد و در حالیکه داشت می رفت و پشتش به من بود گفت: هه خواهیم دید...

تمام وجودم داشت آتیش می گرفت.تاحالا اینقدر تحقیر نشده بودم...اونم جلوی یه پسر. دلم میخواست با کفش بزنم دماغو دهنشو بیارم پایین ولی نه اینجوری نمیشه. باید یجوری حالشو بگیرم که واسه تموم شدن کابوساش بیاد التماسمو کنه...

بیخیال غذا شدم و به سمت کلاسمون راه افتادم.الینام دنبالم.رفتم توی کلاس و نشستم کنار پنجره و به بیرون خیره شدم.الینام بالاسرم ایستاده بود .همش غر میزد و من انگار که حرفاشو نمیشنیدم داشتم به این فکر میکردم که چرا هیشکی جلوی این عوضی واینمیسته؟ تو این فکرا بودم که به اینجای غر زدنای الینا رسید که می گفت :هیچ میدونی اون پسره کیه؟سریع رومو برگردوندم سمتش و گفتم: نه مگه کیه؟

الینا: لوک همینگز! پسر یکی از سرمایه دارای بزرگ مدرسه س که تقریبا بودجه مدرسه دست اونه. خیلی به مدرسه کمک مالی میکنه. پسرشم واسه همین حس مالکیت داره...

ماتم برده بود یعنی چی؟

حالا چون باباش گنده مدرسه س اینم باید هرکاری دلش خواست با بقیه بکنه؟

هر دقیقه که می گذشت حس رقابت و نفرتم بیشتر میشد و دوست داشتم بیشتر اون پسره رو بکوبم زمین. اما چطوری؟ دوست نداشتم زیاد خودمو درگیر این چیزا کنم ولی از یه طرفم بدجوری دلم میخواست به اون عوضی بفهمونم که بدون قدرت پدرش هیچی نیست. دقیقه به دقیقه و ثانیه به ثانیه به فکر انتقام گرفتن بودم .اونروز کلا تو این فکرا بودم و همش سعی می کردم راه های بچه گونه رو کنار بذارم و دنبال یه حرکت حسابی باشم...

تقریبا یک هفته ای بود که از مدرسه ها می گذشت. یکم درسام سخت شده بود و از همون اول قرار بود امتحانا شروع بشه...یه روز که موقع زنگ تفریح داشتم توی راهروی مدرسه قدم میزدم با دیدن تابلو اعلانات یه فکر محشر به سرم زدم...همه جلوی تابلو ایستاده بودنو داشتن اطلاعیه رو میخوندن...اونجا نوشته بود که دوروز دیگه قراره یه آزمونی از سال قبل گرفته بشه تا سطح علمی دانش آموزا رو بسنجن .یعنی چی؟چرا انقدر دیر اطلاع دادن؟تو همه مدرسه ها حداقل 5 روز قبل به دانش آموزا میگن اما... ولی خب چاره ای نبود باید هرطور که شده خودمونو می رسوندیم.چون الینا اونجا نبود داشتم به سمت حیاط می رفتم تا این خبرو بهش بدم که چشمم به اون عوضی افتاد...بازم دستاش تو جیبش،سینه ستبر و طبق معمول با نوچه هاش بود.چشمش که به من افتاد بازم یه دونه از اون نیشخندای مسخرشو تحویلم داد...ازحرص دستامو مشت کرده بودم دلم میخواست با مشت بکوبم تو دهنش که دیگه خندیدن یادش بره ولی حیف...یدفعه یاد امتحان دوروز دیگه افتادم .آره نقشه شومی تو ذهنم بود تنها همینجوری میشد این پسره رو زد زمین.اگه من تو آزمون نفر اول بشم...وای خدا! اونوقت خیلی راحت تر میتونم خورد شدنشو ببینم ...چی از این بهتر؟ با این فکرا یه لبخند عمیقی روی لبام اومد که خوشبختانه باعث شد حرصش بیشتر در بیاد و زودتر اونجارو ترک کنه.من که داشتم از خوشحالی بال درمیاوردم...سریع رفتم سمت الینا تا خبرو بهش بدم ...البته نه نقشمو...اون یه رازیه بین خودمو خدای خودم...هیشکی نباید چیزی بفهمه...حداقل فعلا...

اینم قسمت 4 که فکر میکنم تا حالا از بقیشون طولانی تر بوده...امیدوارم لذت برده باشین...نظر و رای یادتون نره

❤❤

Forgive Me!❤Where stories live. Discover now