-:آقای همینگز!
تا کی میخوای به این مسخره بازیات ادامه بدی؟دیگه شورشو درآوردی ...مدرسه که جای این کارا نیست
خخخ لوک بدبخت روحشم از هیچی خبر نداشت!چشماش داشت از حدقه میزد بیرون...
-:تا حالا فقط مشکلمون غد بازیای جنابعالی بود از این به بعد باید...واقعا که...داری دنبال شریک می گردی؟
لوک:شریک؟چی میگید؟
-:بهتره خودتو نزنی به اون راه
لوک: کدوم راه؟من واقعا دلیل این عصبانتیو داد زدنارو نمی فهمم...بهم دستور دادید برم توپ بیارم دارم میرم دیگه مشکل چیه؟
-: نچ نچ متاسفم! بهتره باهات بحث نکنم...برو ...برو توپارو بیار
لوک یه نگاه غضبناک به معلمه کرد که من از ترس ...م به خودم بدبخت معلمه...خداروشکر که معلم از قضیه چیزی نگفت...اینجوری تی شرت تا زنگ بعد تنش میمونه و همه ی بچه های مدرسه فیض می برن و منم دلم حسابی خنک میشه...
با برگشت لوک دوباره بچه ها خندیدن ولی لوک به حساب اینکه خل شدیم با اعتماد به نفس تمام بهمون لبخند میزد...ماهم که بازم پرچمامون بالا...
بالاخره زنگ خورد و بچه ها رفتن که لباساشونو عوض کنن...منم رفتم پیش کلم و مایکل و یکم با هم خندیدیم و منتظر عکس العمل کل بچه های مدرسه بعد از دیدن تی شرت لوک بودیم...زنگ خورد و رفتیم توی کلاس
خبرش مثل بمب توی مدرسه صدا کرده بود و انگار خود لوک هنوز خبر نداشت...یعنی کی جرات داشت همچین چیزیو بهش بگه؟
توی کلاس بودیم که لوک اومد و نشست سرجاش ...تی شرتشو عوض کرده بود...ماهم منتظر معلم ساعت بعد بودیم که یه دفعه یه دختر بلوند تقریبا خوشگل در رو محکم کوبید و اومد تو...به اطرافش نگاه کرد و بعدم اومد سر میز لوک و ایستاد بالا سرش و شروع کرد به غر زدن...
-:خجالت بکش ...این همه مدت بهم نگفته بودی و داشتی بازیم می دادی. چرا؟ها؟من مسخره ی توام؟دیگه هرچی بین من و تو بود تموم شد...
بعد از گفتن این حرفا حلقه شو از توی دستش درآورد و انداخت روی میز لوک...لوک با تعجب و البته خونسردی فقط نگاه می کرد...بلند شد رو به روی دختره ایستاد و گفت:چته؟چرا پاچه میگیری؟باز چی زدی؟
-:خفه شو! خبرش تو کل مدرسه پیچیده
لوک:خبر چی؟
-:هه بهتره بری و به پشت تی شرتت یه نگاه بندازی
اینو گفت و سریع از کلاس رفت بیرون...
اون دختر کی بود؟اون حلقه چی بود؟به دست لوک نگاه کردم, هیچ وقت تو دستش حلقه ای ندیده بودم...یعنی نامزدن؟وقتی دختره رفت بیرون لوک برگشت به من یه دونه از اون غضبا کرد و هیچی نگفت و برگشت...داشتم از ترس میمردم،یعنی فهمیده کار من بوده؟...اعتراف میکنم که وقتی عصبی میشه خیلی ترسناک میشه...کلاری آروم باش تو نباید خودتو ببازی...هیچ کاری نکردی...حداقل از کارای اون که بدتر نیست ولی در کل خیلی مضطرب بودم..هر چی مایک سعی کرد با حرف زدن آرومم کنه نمیشد...
.
.
.
توی ناهار خوری با کلم و مایکل بودیم که یه دفعه یاد سوالم افتادم و سریع رومو کردم سمت مایکل و گفتم :راستی ،اون دختره که توی کلاس با لوک دعوا کرد کی بود؟
مایکل یه کم مکث کرد و گفت:بهتره نپرسی
-یعنی چی؟
کلم:اون دختر نامزد لوکه
با این حرفش دهنم باز موند و گفتم:چیییی؟نامزد؟مگه میشه؟اصلا امکان نداره...یعنی ...یعنی میخوای بگی اون عوضی اون دختره رو دوسش داره؟
مایکل:حالا کی گفت دوسش داره؟
-پس چی؟
مایکل:اون دختر کریستینه...دختر یکی از سرمایه دارای مدرسه س...به دلایلی این دو تا خانواده یعنی خانواده لوک و کریستین باید با هم رابطه کاری داشته باشن...یعنی لوک باید به اجبار پدر و مادرش با کریستین ازدواج کنه...لوک ازش متنفره اما دختره به قول خودمون خیلی آویزون لوکه و خیلی دوستش داره...
کلم:بهتره بگی براش میمیره
دهنم باز مونده بود...لوک عوضی مغرور ...بیچاره دختره.البته من اگه جای کریستین بودم تف هم تو صورت این عوضی نمینداختم چه برسه به این که عاشقش باشم...ولی...یعنی من باعث شدم جدا شن؟اصلا ه من چه؟به خودشون مربوطه...ولی اگر هم لوک دوستش داشته باشه چی؟حالا بخاطر بهم خوردن رابطه شون میخواد چه بلایی سرم بیاره؟اصلا واسم مهم نیست...هیچ غلطی نمیتونه بکنه...عوضی!اون روز بازم با همه اتفاقاتش تموم شد و من فرداش رفتم مدرسه...زنگ اول و دوم گذشت و از اون جایی که خیلی خوابم میومد زنگ ناهار ترجیح دادم نرم بیرون و بمونم توی کلاس و یکم سرمو بذارم روی میز ...انقدر سرم درد میکرد که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد...با صدای بچه ها چشمامو باز کردم و سرمو آوردم بالا...دیدم همه بالاسرم جمع شدن ...
به نظرتون باز چه اتفاقی افتاده؟
بازم میگم مرسی از اینکه داستانمو میخونید و مرسی از رای ها و کامنتا
رای و کامنت؟
❤❤❤
YOU ARE READING
Forgive Me!❤
Fanfictionداستان زندگیه هر کسیو یه جوری نوشتن ...داستان زندگی منم اینجوری بوده که همیشه باید میرفتم...از پیش کسایی که دوسشون داشتم و هر بار این برام سخت تر میشد...