شنبه
ماشین رو در انتهای کوچه ی مدرسه پارک میکنم. کاش برای این مدرسه ی لعنتی پارکینگ پرسنل در نظر گرفته میشد.
هوا ابریه و انگار میل به گریه داره. یه نخ سیگار قبل از پیاده شدن روشن میکنم.
دستبند نفرین شده هنوز روی ساعد دستم نشسته و خیال باز شدن نداره. مجبور شدم بر خلاف همیشه ساعتم رو روی مچ دست راستم ببندم این موضوع داره اذیتم میکنه.
وقتی بالاخره سیگارم رو خاموش میکنم، با احتیاط خاکسترش رو درون کوچه میریزم به سمت مدرسه راه میوفتم.
در ورودی اکثر مواقع بازه و میشه گفت تقریبا زمان خوبی رسیدم. زنگ کلاس و کسی داخل حیاط کوچیکمون نیست. عمارت بزرگ ۳ طبقه با سنگ هایی سفید رنگ رو به روم خود نمایی میکنه.
در نزدیکترین قسمت به در ورودی بوفه و در کناره های دو طرف حیاط تور بسکتبال قرار گرفته. میدونم که باید مستقیما به طرف اتاقم برم ولی یک کار نیمه تموم دارم پس به محض اینکه پام رو روی پله ی ورودی عمارت میزارم سروکله ی اقای اسدی پیدا میشه :سلام اقای شریفی عزیز. صبحتون بخیر! چطوری؟
_سلام صبح شمام بخیر. ای به لطف شما بد نیسم.شما خوبی؟
_قربونت.چه خبر؟ با پسره اخر چیکار کردی؟
سال چهارمیه. کلاس الف_نگران نباشین. پیگیری میکنم. فقط اقای اسدی یه زحمت براتون داشتم. پرونده یکی از بچه ها رو میخوام.
_حتما. کیه؟
_سال چهارم. ارشیا عظیمی
_اها همکلاسیشه فکر کنم درسته؟ بیا داخل الان بهت میدم.
دستی به موهام میکشم و پشت سرش راه میوفتم. کت یشمی، شلوار و نیم بوت مشکی
به همراه بافت رنگ روشنی پوشیدم. سرده...سرد.وقتی بالاخره پرونده رو از اقای اسدی میگیرم برای بررسی بیشتر وارد اتاقم میشم و لم میدم.
چیدمان این اتاق بر اساس سلیقه من دیزاین شده که البته برای رضایت گرفتن از کادر اصلی، سخت تلاش کردم چرا که قبل استخدام من، به کشتارگاه شباهت بیشتری داشت تا محلی برای مشاوره!
فضای اتاق به رنگ کرم دیده میشه و اکثر دیوار های جانبی با کتابخونه های تیره پوشونده شده. مقابل میز کارم دو صندلی راحتی قهوه ای سوخته قرار گرفته و در شیشه ای بزرگی که پرده های خامه ای اون رو در بر میگیره به طرف حیاط پشتی راه داره .
صفحه ی اول رو باز میکنم و به عکسی که کوچکترین شباهتی به ارشیا نداره نگاهی میندازم. چشم های درشت قهوه ایش تنها عضو ثابت صورتش در ۴ سال اخیر بوده.
جزو شاگرد های متوسط رو به خوب محسوب میشه و نمرات قابل قبولی رو طی چند سال اخیر کسب کرده .عضو تیم حرفه ایه بسکتبال مدرسه که به مسابقات متوالی رفته...
ورق میزنم.چه چیز به درد بخوری ممکنه پیدا بشه؟ شماره تلفنش رو یاد داشت میکنم و ادرسش رو گوشه ی دفترم مینویسم. قبل از وقت مشاوره معمولا پرونده ها رو مطالعه میکنم و اصطلاحا میخوام مو رو از ماست بیرون بکشم!
کِیس های جدید همیشه همین طورن. مرموز و غیر قابل فهم! برخورد اول ما جالب نبود پس باید تا جایی که ممکنه ازش اطلاعات داشته باشم و دستم پر باشه!
صفحه رو ورق میزنم. علایقش کجاست؟ این کوچولو انگار جز خم و راست کردم کمرش جلوی تور بسکتبال کاری نکرده. قدش برای بازیکن حرفه ای بودن زیاد هم بلند نیست!
این چه مزخرفاتیه که به ذهنم میرسه!
ورق میزنم... پدر کارشناس حقوق و مادر خانه دار. تعداد افراد خانواده ۴ نفر. خواهر کوچیکتر؟
خب پس نباید والدینش سن زیادی داشته باشن.
چک میکنم. دستم رو روی ورقه میکشم که نظرم به ۴ چوب در جلب میشه...با بلند ترین قد ممکن مثل جن بو داده بهم زل زده.
به ساعت نگاه میکنم. یک ربع به قرارم با ارشیا مونده و قول مشاوره به کس دیگه ای توی این ساعت رو ندادم!
شلوار مشکی زاپ دار و هودی مشکی رنگی که کلاهش رو تا حد امکان جلو کشیده به تن داره.
کتونی های سفیدش تنها چیزیه که طیف تیره ی لباسش رو میشکونه. نمیتونم صورتش رو خوب ببینم پس کمی سرم رو خم کردم: خوبی؟!
بدون اینکه یک کلمه دیگه بینمون رد و بدل بشه به طرف مبل رو به روم حرکت میکنه و اهسته میشینه.
حالا نیم رخش رو بهتر میتونم ببینم. بینی کوچیک و سر بالایی داره و برجستگیه لبهاش از این زاویه هم کاملا مشخصه.به قدری رنگ پریده است که شک دارم خون توی بدنش جاری باشه.
ابرو ها و مژه های بلند تیره اش در تضاد ترین قسمت صورتش با بقیه اجزاست. روی صورتش حتی پرز هم دیده نمیشه و مثل پسربچه های ابتدایی نرم و صاف به نظر میرسه.
دستم رو تکون میدم: هی؟میتونم کمکت کنم؟!
YOU ARE READING
✨️𝕷𝖎𝖌𝖍𝖙𝖊𝖗✨️ |
Romance|در حال آپ| اگر بتونی یک صفحه از گذشته ات رو تغییر بدی... اون کدوم قسمت از زندگیته؟✨️ رادمهر، روانشناس افسرده یک مدرسه پسرانه، درگیر توهمات خود است و تلاش میکند تا دانشآموز گمشدهای را پیدا کند، غافل از اینکه این جستجو او را به واقعیتهای پیچیدهت...