chapter 23🎬

280 48 353
                                    

سرم رو روی میز رها میکنم و آه میکشم. بدنم نیاز  به یک استراحت مفصل داره.

خانم مرتضوی چند ضربه به در میزنه و قهوه ای برام اماده میکنه: دکتر...اخرین مراجعه کننده است.

با پایان ساعت کاری تقریبا ذوق مرگ میشم و پله ها رو چند تا یکی پایین میرم.

عمو علی برام دست تکون میده :دکتر جان... یکی با شما کار داشت.

و من تو رو میبینم که مثل جن از نا کجا اباد پیدات میشه و پلاستیک بزرگی رو همراهت حمل میکنی.

چند بار پلک میزنه و بهم خیره میمونه که مپرسم:اینجا چیکار میکنی؟

میخنده: ویزیتت گرونه، نمیشه تو مطبت بهت سر زد!

نیشم رو باز میکنم و دزدگیر ماشین به صدا در میاد.ریشه ی تیره موهاش رشد کرده و کاپشن اسپرت سرمه ای و شلوار جین مشکی رنگی به تن داره .

پلاستیک رو به طرفم نگه میداره:هیچ وقت شام نمیخوری. اینجوری مریض میشی

بطری های لیمونادی که به نظر میاد تا دقایق اینده بر اثر هم نشینی با ساندویچ های داخل پلاستیک، قراره گرم بشن رو میبینم.

گلوم خشکه و اب دهنم پایین نمیره:این برای منه؟

به ماشین تکیه میده:منم شام نخوردم

پلاستیک رو روی کاپوت باز میکنه که با تعجب میپرسم:اینجا؟!

کلاه کاپشن پف دارم رو در یک حرکت انتحاری روی سرم میکشه:سردته؟

_ن...نه!
اون حتی برای ریختن سس روی غذام خودش پیش قدم میشه و طوری با دقت نون ها رو مزه دار میکنه که کاری جز زل زدن بهش ازم بر نمیاد.

مشغول گاز زدن های ریز به غذامم که مپیرسم:
حال اهورا چطوره؟

و منتظرم تا واکنشش نسبت به سوالم رو بپرسم که با بیخیالی جواب میده:خوبه

و کمی از بطری اش سر میکشه. چشم غره ای میرم و این بار لحنم متفاوته: یه توضیح ب من بدهکاری

گوشه ی لبش رو با پشت دست پاک میکنه:چرا؟!

_یهو داداش دار شدی!

حدس میزنم که باید عصبی بشه اما در کمال ناباوری میخنده:خب چون واقعا هم یهویی بود!

_یعنی چی؟

کمی سس به ساندویچم اضافه میکنه و هم زمان توضیح میده: تا چند سال پیش تک فرزند بودم...قبل اینکه بابا فوت کنه.

و از ادامه ی بحث خودداری میکنه. سرم رو تکون میدم:عاه....

حرفم رو قطع میکنه و با اینکه منظوری نداره این جمله رو به زبون میاره:نگو که متاسفی... دوست ندارم اینجوری یادم بیارن.

یک لحظه برای ادامه ی مکالمه چیزی در بساط ندارم که خیلی یهویی از دهنم میپره: خیلی شبیه هم هستین

✨️𝕷𝖎𝖌𝖍𝖙𝖊𝖗✨️ |Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon