chapter 11 "Ryn"

270 52 191
                                    

به قدری بی حوصله ام که برای ناهار هم مطب رو ترک نمیکنم و فقط روی کاناپه گوشه اتاقم ولو میشم تا چشمهام رو ببندم.

چیزی در مورد اون وجود داره که نمیزاره تمرکز کنم و منو به شدت عصبی میکنه.
من هم اینطور بودم؟
۱۰ سال پیش...؟ من چطور بودم؟ هیچ پاسخ قطعی وجود نداره! بد یا خوب؟ این یه تعریف نسبیه! لعنت به تو و اصطلاحات پسر!

در باز میشه و از جام میپرم. دستپاچه از دیدن مراجعه کننده جدید صدام رو بالا میبرم:
خانم مرتضوی یه ندا بدین بد نیست!
_ببخشید دکتر!

متوجه میشم که فُرم معرفی دستش نیست اما برای هشدار به مرتضوی در مورد اینکه(تمام مراجعه کننده های جدید باید برگه ی ذکر شده رو داشته باشن) زمان مناسبی نیست...

نگاهی بهش میندازم...
سنی بین 20 تا 25 سال رو براش حدس میزنم.موهای ژولیده بلوند و نسبتا بلندی
سرش رو پوشونده. چشمهای خمار و قرمزش نیازی به توضیح نداره.

بوی تند سیگار فضای اتاق رو در بر میگیره و لبخند سطحی بهم میزنه.
دستش رو برای کمک بهم دراز میکنه و باعث میشه تا خجالت زده به میزم برگردم.

هنوز تمرکزم رو بدست نیوردم و مِن من کنان میگم:خوش اومدین...ببخشید روز سختی داشتم...

_متوجهم!

به صندلی اشاره میزنم و تکرار میکنم:
لطفا بشینید...راحت باشین...من در خدمتم

انگار از اخرین اصلاح صورتش 2 روزی گذشته. از لحاظ قدوقواره کمی کوتاه تر از خودم به نظر میاد. استین پیراهن ۴ خونه ی قرمز و مشکی اش رو بالا میزنه بعد از کمی قدم زدن در اتاق روی صندلی رو به رویم ولو میشه. میپرسه:خوبی؟!

سالها از اخرین بار که این سوال رو یک غریبه ازم میپرسید گذشته پس هول میشم و بدون لحظه ای فکر پاسخ میدم:ممنونم. تو حالت چطوره؟!

_مثل خودت!

مثل من بودن چجوریه؟
مکث میکنم:خب پس میزارم رو حساب اینکه خوبی... چیشده که افتخار آشناییتو دارم؟
کسی معرفیم کرد؟

_نه ولی از قبل شما رو میشناسم!

با تعجب میپرسم: ولی اولین باره میبینمت!

میخنده:به جاش من زیاد دیدمت!

وقتی متوجه میشم قصد توضیحی در این باره نداره بحث رو عوض میکنم:
که اینطور...خب از خودت بگو؟اسمت؟خانوادت...شغلت...یا هر چیزی که فکر میکنی نیازه من بدونم تا بیشتر باهم اشنا بشیم...

و همه ی این سوال ها به خاطر عدم وجود فرم معرفیه...

ابروهاش رو بالا میندازه: آشنایی یه طرفه دیگه؟!

نیشم رو باز میکنم: من مشکلی با ادامه اش ندارم ولی خودت گفتی از قبل منو میشناسی!

به فکر فرو میره: درسته پس...اسمم رایان ... 24سالمه. از دانشگاه هنر انصراف دادم تا وکالت بخونم ولی نتونستم ادامه بدم. در واقع هیچ مدرک دانشگاهی ندارم...کاری ام ندارم...
چیزی ام نمونده که بهش علاقه داشته باشم!

✨️𝕷𝖎𝖌𝖍𝖙𝖊𝖗✨️ |Where stories live. Discover now