chapter 32❣️

478 53 630
                                    

(یکم طولانیه و دلم میخواد نظرای قشنگتون رو زیر این پارت داشته باشم...)
✨️✨️✨️

~Radmehr~

نمیدونم تا حالا تجربه خوابیدن داخل چادر مسافرتی رو دارین یا نه ولی من از فضای بسته و تنگ متنفرم...

راحت نیستم و پهلو به پهلو میشم. برای هزارمین دفعه، از خواب میپرم... مثل مومیایی داخل تابوت خودم رو لای کیسه خوابم ساندویچ کردم و این در حالیه که مشکلم با یه پتوی معمولی هم حل میشد!

شاید به خاطر حضور ویهان باشه... ویهان؟
احتمالا حتی به ذهنش هم خطور نمیکنه که به این خاطر شبیه کروسان شدم!

به بهونه سرویس بهداشتی تنهام گذاشته و پلک هام هر لحظه سنگین تر میشه.

بعد از اعتراف (تکان دهنده اش!) ، مکالمه ای بین ما شکل نگرفته و با پناه اوردن به چادر، انگار دنیا از قبل هم کوچیکتر شده.

فقط من و اون...
داخل یه فضای بسته...
ممکنه از کمبود اکسیژن خفه بشیم؟!
حس میکنم دوباره اورتینک هام شروع شده.

نباید فکر کنم... نباید فکر کنم...
اما فکر میکنم!

گردنبندش هنوز سر جاشه؟
اعتراف کرد که بهم حس داره...
نه! اعتراف کرد که دوستم داره!
من چطور؟ حس من چیه؟
لعنت بهت پسر داری چیکار میکنی!

موهای سرم بر اثر گرمای کیسه خواب، عرق کرده و به سرم‌ چسبیده. زیپ رو پایین میکشم تا احساس خفگی ام رو از بین ببرم.

سقف چادر مثل کله قند در یک نقطه ی تپه مانند، جمع شده و نگاه خیره ام رو به خودش جذب میکنه.

در این لحظه فقط دو سوال دیگه به ذهنم میرسه...

۱.باید دوستش داشته باشم...؟
۲.مگه دوستش ندارم؟!!!

***

سقف، دیوار و درها، صندلی و میز کارم...
انگار وسط یک ورقه ی کاغذ سفید رها شدم.

کسی سراسیمه از راه میرسه: دکتر... باید اینو ببینین!

ابروهام رو در هم میکشم! اینجا کدوم جهنمیه!؟

پشت سر پرستار سفید پوش راه میوفتم و به راهرویی طولانی همراه با تعداد زیادی اتاق که خصوصیت ظاهری یکسان دارن میرسیم.

تق...تق...تق...
از یکی از اتاق ها صدای ضربه هایی پشت سرم هم با ریتمی یکنواخت به گوش میرسه.

پرستار گوشه ای ایستاده و به در بسته اشاره میزنه.

دستم رو فلز دستگیره در یخ زده و مطمئن نیستم قراره تا با چه چیزی رو به رو بشم.

قبل از اینجا، کجا بودم؟!
این یه خوابه؟!

خواب ها شروع مشخصی ندارن و فرد رویا بین نمیتونه حدسی در مورد قبل از لحظه رویا داشته باشه پس...

✨️𝕷𝖎𝖌𝖍𝖙𝖊𝖗✨️ |حيث تعيش القصص. اكتشف الآن