chapter 31🌃

303 44 434
                                    

~رادمهر...یک ماه بعد از کنکور....~

ساعت از نیمه شب گذشته و اینقدر به عکس پروفایلت زل زدم که احساس خشکی چشمی می کنم.

این هزارمین باریه که به صفحه چت خالی بینمون سرک میکشم.

۱ ماه از اولین دیدارمون می گذره و من هیچ بهونه ای نداشتم تا دستم رو روی دکمه تماس این گوشی لعنتی فشار بدم.

وقتی بهت فکر میکنم، کنترلی روی اعضای بدنم ندارم و صحنه های اون‌ روز جلوی چشمم تکرار میشه.

از تخت بلند میشم و چندبار طول و عرض اتاق رو طی می‌کنم.

فقط یه پیام میفرستم...
چند ساعتی از اخرین بازدیدت میگذره.
پس پنج دقیقه صبر و بعد پاکش میکنم.

با‌ وجود خنکی اتاق توسط اسپیلت، هنوز هم هوای اطرافم گرم بنظر میاد. عرق کردم و چند بار یقه ی چسبیده به گردنم رو در هوا تکون میدم: {سلام...}

بر میگردم و عکس پروفایلم رو چک میکنم.
خوبه؟ یا عوض کنم؟

با استرس در گالری دنبال عکس مناسب تری ام که گوشیم زنگ میخوره و اینقدر هول میشم که به گوشه ای پرتش میکنم.

یک تماس تصویری از رایان...
لعنتی! بیداری!؟

با عجله لامپ رو روشن میکنم و خودم رو به اینه میرسونم.خوبم؟

در یک ماه اخیر موهام رو کوتاه نکردم. شاید چون تو گفته بودی که ازشون خوشت میاد...

وقتی برداشتن گوشی با وقفه رو به رو میشه، پیامی ازش دریافت میکنم: گاو!

مجددا تماس میگیره...

باید برق ها رو خاموش و تظاهر کنم که در شرف خواب بودم؟

نه! شاید تصویرم رو واضح نبینه پس فقط دل رو به دریا میزنم. انگشتم رو روی دکمه دریافت تماس میکشم و روی تخت ولو میشم.

به محض بالا اومدن تصویر، تپش قلبم بالا میره. موهای اشفته اش روی پیشونی اش رو پوشونده و بالا تنه اش برهنه ست .

هدفونی که به نظر میاد به خاطر گِیم روی گوش هاش رو پوشونده رو با سرعت از سرش بر میداره و نیش بازش رو به نمایش میذاره: کدوم گوری بودی؟ ۱ماهه منتظرم!

لکنت میگیرم: من...یکم درگیر بودم...

قیافشو کج و کوله میکنه: لاشی فکر کردم فراموشم کردی!

چشم هام رو ساختگی گرد میکنم: من بزرگترم نفهم!

_ دلم برات تنگ شد

لب هام رو گاز میگیرم. خون رگ هام در حال جوشیدنه: میتونم ببینمت؟ یعنی...اگر بخوا....

حرفم رو قطع میکنه: همین الان بیا

_ها؟!

_ادرس خونمون رو واست میفرستم. همین الان بیا

_اخه الان...

✨️𝕷𝖎𝖌𝖍𝖙𝖊𝖗✨️ |Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt