part 6

8.6K 1.1K 168
                                    

در حال گشتن توی یه فروشگاه که لباسهای سکسی با استایل راک اند رول می فروخت بودیم و لیلیانا تمایل شـدیدی داشـت امتحانشون کنه؛ همین طور که داشــتیم توی فروشـگاه می چرخیدیم، یه پیام از طرف تهیونگ بهم رسید. این اولین باری بود که مستقیما باهام تماس میگرفت.

از شـدت تعجب، برای چند لحظه‌ی طولانی تنها کاری که تونسـتم بکنم زل زدن به صـفحه گوشی بود. جیمین از بالای شونه ام صفحه گوشی رو دید زد و پیام رو بلند خوند:

  "ساعت شیش توی هتل می‌بینمت. تهیونگ "

و بعد ادامه داد:

" چقدر لطف کرد با درخواست کردنش "

پدر اجازه داده بود من و لیلی و جیمین یه سوییت مشترک با هم داشته باشیم و اینطوری خودش و مادر می تونســتند سـوییت جداگانه‌ای داشته باشند. و البته که سه تا بادیگارد هم جلوی در هر سه تا سوییتمون مشغول نگهبان دادن بودند.

لیلی در حال که پاهای لختش رو روی پشــت مبل تکون می داد، پرسید:

" واقعا باید فردا توی مراسم حمام عروسی شرکت کنیم؟ "

مادر همیشـه می گفت ناباکوف نویسندهی معروف روس ، قطعا حین خلق شـخیـیت "لولیتا" توی کتابش، داشته به لیلیانا فکر می کرده. در حالی که جیمین همیشــه با اســتفاده از کلمات و گفتارش بقیه رو تحریک و عصبانی میکرد، لیلیانا از بدنش برای این کار استفاده می کرد.

اون به زودی توی ماه آوریل، چهارده ساله میشد، یه بچه که از قوس‌های چالش برانگیز بدنش برای تحریک عصبانیت هر کسی ، مدلی که دور و برمون بود، بهره میبرد. اون شبیه تیلِنوجوان فرانسوی بود. فقط با این تفاوت که موهای لیلی روشنتر بود و بین دوتا دندون جلوییش فاصله نداشت.

این موضوع نگرانم می کرد. می دونستم این رفتارش راهی برای سـرکشی در مقابل زندان طلایی ِ زندگیمون بود ولی وقتی حتی افراد پدر هم با شیطنت و تفریح لاس زدنش رو زل زل تماشا میکردند چه انتظاری از بقیه می رفت؟

اون بیرون مردم وجود داشــتند که عاشق سوءبرداشت کردن از این رفتار بودند. جیمین غرغرکنان گفت:

" البته که باید بریم. عروس خوشبخت جونگ‌کوکه ، یادت که نرفته؟ "

لیلی در حال که نفسشو با صدا از بینیش بیرون میداد، جواب داد:

" قطعا. "

بعد بلافاصله و یهوی از جاش بلند شد و اضافه کرد:

" من حوصلم سر رفته، پاشید بریم خرید. "

زیر لب گفتم:

" چی کارم داره؟ "

امیدوار بودم مجبور نباشم تا ده اگوست که روز عروس بود ببینمش. جیمین در حال که به تصویر خودش توی آینه نگاه میکرد، گفت:

𝐛𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐛𝐲 𝐇𝐎𝐍𝐎𝐑 {𝐯𝐤}Where stories live. Discover now