تهیونگ همونطور که قول داده بود، زود رسید خونه. به طرز باور نکردنی ای اضطراب داشتم. یه پیرهن زرد خوشگل پوشیده بودم و میز رو توی تراس چیده بودم. وقتی منو بیرون دید، ردی از تعجب از صورتش گذشت.
" فکر کردم شاید بتونیم شام رو اینجا بخوریم؟"
دستهاشو دورم حلقه کرد و برای یه بوسهی طولانی به سمت خودش کشیدم. پروانهها توی دلم به پرواز دراومدند. ادامه دادم:
" غذای هندی سفارش دادم."
" من فقط برای یه چیز گرسنه ام."
بدنم لرز خفیفی کرد.
" بیا غذا بخوریم. "
اگه به تهیونگ می گفتم قرارمون کنسله، چی کار می کرد؟ پشت میز نشستم. با حرارت بهم خیره شد و در نهایت روی صندلی مقابلم جا گرفت. نسیم ملایم پوستمو نوازش می کرد و موهامو دنبال خودش می کشید.
" زیادی کیوت و سکسی به نظر میای. "
شروع به خوردن کردم.
" هوسوک امروز بردم مرکز شهر. فوقالعاده بود."
تهیونگ با کمی تفریح توی صداش گفت:
" خوبه."
می تونست از رایحه ام یا مارک بفهمه چقدر مضطربم؟
" صاحب رستوران چی شد؟ متقاعدش کردی که فمیلیا ازش در برابر روسها ازش محافظت می کنه؟ "
" البته. اون بیشتر از یه دهه است که تحت محافظت ماست. در حال حاضر هیچ دلیلی برای تغییر شرایطش وجود نداره."
در حالی که یه قلپ از شراب سفیدم می خوردم، با حواس پرتی گفتم:
" البته. "
تهیونگ چنگالشو پایین گذاشت.
" جونگکوک! ؟"
" هوم؟"
بدون نگاه کردن بهش، با یه تیکه گل کلم توی ظرفم بازی کردم.
" جونگکوک "
صداش با لحن آلفایی بود و لرزی رو از تیغه پشتم به پایین فرستاد. امگام سریعا دیوونه شد و بهش نگاه کردم. به پشت صندلیش تکیه داد و دست هاشو روی سینه محکمش جمع کرد.
" می ترسی ."
" نمی ترسم."
چشم هاشو ریز کرد. و من تازه فهمیدم حالا دیگه یه امگای متاهل نیستم و مارک روی گردنم با رایحه ام همه حس و احساساتمو به الفام میگه . دیگه نمیتونستم مثل قدیما دروغ بگم . با کمی شرم ادامه دادم:
" شاید یکم، ولی بیشتر مضطربم. "
از روی صندلیش بلند شد و میز رو دور زد و دستشو مقابلم گرفت.
" پاشو."
با مکث کوتاه ، دستشو گرفتم و اجازه دادم بلندم کنه.
YOU ARE READING
𝐛𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐛𝐲 𝐇𝐎𝐍𝐎𝐑 {𝐯𝐤}
Fanfiction{Completed} Author :: Cora reilly جونگکوک از ازدواج با همچین هیولایی میترسه. خیلی ها ازدواج اجباری جونگکوک با تهیونگ برای برقراری صلح بین دو مافیا رو مثل یه موهبت میدونند ولی از نظر خودش سرنوشتش محکوم شده و به نابودی رسیده. هیچ راه فراری از این ق...