بعدازظهر روز قبل از عروسی ، با خانوادهام از هتل بیرون اومدیم و به سمت عمارت کیم در همیتونز راه افتادیم. یه بنای خیلی بزرگ و الهام گرفته شده از قصرهای ایتالیای که تقریبا با سه هکتار زمینِ پارک مانند محاصره شده بود.
مسیر ماشینرو خیلی طولانی و پیچ در پیچ بود و از کنار چهارتا گاراژ دو ماشینه و دوتا ساختمون که برای اقامت مهمونها تعبیه شده بود، گذر میکرد و در نهایت مقابلعمارت به انتها میرسید. نمای عمارت سفید بود و روی بامش آجرکاری شده بود.
مجسمه های سفید مرمر، پایین مسیر پلکان دوتایی که به در جلوی عمارت منتهی می شد، قرار گرفته بود. داخل عمارت، سـقف گنبدی شـکل، ستونها و زمین مرمری، ویوی ساحل و استخر طویل که از پنجرههای سـرتاسری مشـخص بود، نفسم رو بند آورده بود.
پدر تهیونگ و مادر خونده اش ما رو به سمت طبقهی دومِ ضلع غربی عمارت که اتاقهامون توش قرار داشت، راهنمای مون کردند. من و جیمین اصرار کردیم باهم یه اتاق مشترک داشته باشیم. برام مهم نبود که باعث میشه مثل بچه ها به نظر بیایم. هرچند زیادم بزرگ نبودم . من تازه هجده ساله شده بودم و جیمین هم هفده سال داشت ، هر دو مون هنوز جزو نوجوانان محسوب میشدیم.
من بهش در کنار خودم نیاز داشـتم. از پنجرهها میتونستیم کارگرها رو که شروع به آماده کردن پاپیون کرده بودند، تماشا کنیم. فردا قرار بود ازش بعنوان کلیسا استفاده بشه. تهیونگ تا روز بعد نمیومد تا مبادا قبل از عروسی ، به صورت اتفاقی گذرمون به هم بیفته. برخورد امگا و الفا قبل از عروسی و جفت شدن به معنای بدشانسی بود.
حقیقتا نمیدونستم چطور ممکن بود بدشانس تر از چیزی که الان بودم، باشم.مادر با خوشحالی تعصنی گفت:
" امروز، روزشه! "
خودمو از تخت بیرون کشیدم. جیمین پتو رو روی سرش کشید و زیرلب غرولند نامفهوم راجب به اینکه هنوز خیلی زوده کرد.مادر با آه گفت:
" نمیتونم باور کنم مثل بچه های پنج ساله باهم توی یه اتاق موندید."
جیمین از زیر پتو گفت:
" بالاخره یکی باید مطمئن میشد تهیونگ دزدکی نمیاد تو اتاق."
" امبرتو جلوی در کشیک میداد. "
جیمین با غرغر جواب داد:
" نه که مثلا اومبرتو از جونگکوک در برابر تهیونگ محافظت میکنه."
بالاخره از جاش بلند شد و نشست. موهای طلاییش بهم ریخته بودند. مادر لبهاشو روی هم فشار داد و گفت:
" برادرت به محافظت در برابر آلفاش نیاز نداره."
جیمین نفس تندی از سر خشم کشید ولی مادر نادیده اش گرفت و در حالی که منو به سمت حمام هدایت میکرد ادامه داد:
YOU ARE READING
𝐛𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐛𝐲 𝐇𝐎𝐍𝐎𝐑 {𝐯𝐤}
Fanfiction{Completed} Author :: Cora reilly جونگکوک از ازدواج با همچین هیولایی میترسه. خیلی ها ازدواج اجباری جونگکوک با تهیونگ برای برقراری صلح بین دو مافیا رو مثل یه موهبت میدونند ولی از نظر خودش سرنوشتش محکوم شده و به نابودی رسیده. هیچ راه فراری از این ق...