وقتی صبح روز بعد بیدار شدم، تهیونگ رفته بود. هیچ یادداشتی نذاشته بود، حتی یه پیام هم روی گوشیم نبود. معلوم بود خیلی ناراحت شده. پتو رو از روی خودم کنار زدم. عوضی . میدونست من هیچکس
رو توی نیویورک نمی شناسم و با این حال بازم اهمیت نمی داد.لپتاپم رو برداشتم و ایمیلم رو باز کردم. جیمین تا همین الان سه تا ایمیل جدید برام فرستاده بود. توی آخری تقریبا داشت تهدید می کرد. گوشی رو برداشتم. حتی شنیدن صداش هم برای آروم کردنم کافی بود. تا وقتی جیمین رو داشتم، به تهیونگ یا هیچکس دیگهای نیاز نداشتم.
بوی قهوه و یه چیز شیرین در نهایت از روی تخت بلندم کرد و به طبقهی پایین کشوندم. ماهیتابه ها توی آشپزخونه جلز و ولز می کردند و وقتی به سمت آشپزخونه پیچیدم یه زن کوچولوی تپل رو در حال پنکیک پختن دم گاز دیدم. اونقدری پیر به نظر میرسید که می تونست جای مادربزرگم باشه. موهای خاکستری تیرهاش با یه کلییس توری جمع شده بودند.
هوسوک روی یک چهارپایه های بار که چسبیده به جزیرهی آشپزخونه بود نشسته بود و یه فنجون قهوه جلوش بود. وقتی من رسیدم به سـمتم برگشت و بلافاصله با دیدنم توی لباس خواب ، سریع روشو
برگردوند. واقعا همچین کاری کرد؟ خانم امگا به سمتم چرخید و با مهربونی لبخند زد." تو باید جونگکوک باشی . من ماریانام. "
به سمتش رفتم تا باهاش دست بدم اما اون منو تو بغلش کشید و به سینهی تپل و گنده اش فشرد.
" تو خیل زیبای ، بامبینا . اصلا تعجبی نداره که تهیونگ تحت تاثیرت قرار گرفته. "
جلوی خودمو گرفتم و پاسخ کنایه آمیزمو فرو خوردم.
" بوی خیلی خوبی میاد."
" بشین. صبحونه تا دو دقیقه دیگه آماده ست. برای تو و هوسوک کافیه. "
کنار هوسوک روی یکی از چهارپایه های بلند نشستم. هنوز از قصد داشت به یه سمت دیگه نگاه می کرد. دیگه نتونستم تحمل کنم.
" مشکلت چیه؟ من که لخت نیستم."
ماریانا خندید.
" این پسر نگرانه یه وقت تهیونگ بفهمه که امگاشو دید زده. "
سرمو معذب تکون دادم. اگه هوسوک اصرار داشت که یه ترسو باشه، پس مجبور بود با چشـم های بسته غذا بخوره. من به خاطر اینکه باید یه بادیگارد توی خونه میبود، نمی رفتم روبدوشامبر روی لباسم بپوشم.
********
شب وقتی تهیونگ رسید خونه، داشتم چرت می زدم. در حالی که اون کل روزش رو بیرون گذرونده بود و خدا می دونست مشغول چه کارهای بوده، من توی این پنتهاوس مسخره زندانی بودم. تنها کسی که همراهیم کرده بود ماریانا و هوسوک بودند. ولی ماریانا بعد از
آماده کردن شام رفته بود و هوسوک هم چندان همنشین خوش صحبتی محسوب نمی شد.
YOU ARE READING
𝐛𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐛𝐲 𝐇𝐎𝐍𝐎𝐑 {𝐯𝐤}
Fanfiction{Completed} Author :: Cora reilly جونگکوک از ازدواج با همچین هیولایی میترسه. خیلی ها ازدواج اجباری جونگکوک با تهیونگ برای برقراری صلح بین دو مافیا رو مثل یه موهبت میدونند ولی از نظر خودش سرنوشتش محکوم شده و به نابودی رسیده. هیچ راه فراری از این ق...