وقتی خودمو تکون دادم و سعی کردم جابجا
بشم، صدای نالهام بلند شد و متوجه شدم روی تختمون خوابیدم. جای تعجبی نداشت اگه احساس میکردم یه کامیون از روم رد شده ، چون ما دیشب تا خود صبح بار ها و بارها سکس داشتیم و حتی الان هم یهجورایی میتونم نبض زدن های قوی روی پروستاتم و ضربه های تهیونگ تو سوراخم حس کنم و به یاد بیارم .تهیونگ باید دیشب بعد از به فاک دادن دهن و رون های من ، منو به طبقهی بالا آورده بوده باشه ، چون شک داشتم بتونم تا سه روز آینده دوباره راه برم . خوشبختانه دوره هیت من و رات تهیونگ به خوبی سپری شده بود و الان فقط رد خشک شده کام روی بدنم باقی مونده بود . چشمهامو بازکردم و تهیونگ رو با نگاه عجیبی روی صورتش در حال تماشا کردنم
دیدم. زیرلب با خشم زمزمه کرد:" من چی کار کردم؟"
با گیجی اخم کردم و نگاهی به خودم انداختم. پتو کنار رفته بود و تمام بدنم و شواهد کاری که دیشب کرده بودیم رو به نمایش می ذاشت. کبودی های با فرم انگشت مانند روی لگن ، پهلو ، رون هام و مچ هام به چشم می خورد. پوست گردن و شونه هام روی جاهای که تهیونگ با لبهاش نشونم کرده بود، حساس و سوزناک، و بخش داخلی رون هام به خاطر چند بار به فاک رفتن توسط آلت تهیونگ و اصطکاک زیاد قرمز شده بود.
نامرتب و بهم ریخته به نظر میومدم. بلند شدم نشستم و از سوزش تیزی که داخل مقعد و روی پروستاتم حس کردم ناله ای از بین لب هام بیرون پرید ، چهرهمو در هم کشیدم. با این حال همچنان نمی تونستم توی خودم اثری از پشیمونی پیدا کنم. دلم نمی خواست همیشه اینقدر سریع و خشن باشه ولی واسه هر چند وقت یه بار، تغییر سرعت خوبی نسبت به حالت همیشگی و یکنواختمون بود.
" جونگکوک، لطفا بهم بگو. یعنی من...؟"
در تلاش برای اینکه بفهمم راجع به چی حرف داره می زنه، با دقت توی چشم هاش نگاه کردم. حسی مثل بیزاری و نفرت از خود، سریع از صورتش و رایحه اش عبور کرد و اون موقع بود که متوجه شدم چه فکری تو سرش می گذشت.
" یادت نمیاد؟"
" جسته گریخته یادمه. یادمه دست هاتو بالای سرت گرفتم و بی حرکت نگهت داشتم."
صداش گرفته بود و لمسم نمی کرد. در واقع لبهی تخت، در دورترین فاصلهی ممکن از من، نشسته بود. شدیدا خسته و شکسته به نظر می رسید.
" آسیبی بهم نزدی."
نگاهش روی کبودی هام چرخید.
" بهم دروغ نگو "
با وجود نبض زدن ماهیچه های سوراخم دو زانو روی تخت به سمتش حرکت کردم و حتی وقتی بدنشو منقبض کرد هم متوقف نشدم.
" یکم سریعتر و خشنتر از همیشه پیش رفتی ولی من خودم خواستمش. ازش لذت بردم. "
تهیونگ چیزی نمی گفت ولی می تونستم بفهمم که باور نکرده.
YOU ARE READING
𝐛𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐛𝐲 𝐇𝐎𝐍𝐎𝐑 {𝐯𝐤}
Fanfiction{Completed} Author :: Cora reilly جونگکوک از ازدواج با همچین هیولایی میترسه. خیلی ها ازدواج اجباری جونگکوک با تهیونگ برای برقراری صلح بین دو مافیا رو مثل یه موهبت میدونند ولی از نظر خودش سرنوشتش محکوم شده و به نابودی رسیده. هیچ راه فراری از این ق...