پارت⁶:بهت قول میدم...

16 4 17
                                    

[ 1 اکتبر سال 1999 روستای بوسان،کره جنوبی ]
این داستان: بهت قول میدم...

موهاش رو شونه زد و از دستشویی خارج شد. از پله ها پایین رفت و وارد آشپزخونه شد و هوسوک رو دید که با همون شلوارک مشکی‌ای که پاش بود در حال صبحونه درست کردن بود.تست هارو توی تستر گذاشت تا گرم شه.شکلات صبحونه، توت‌فرنگی و بلوبری های خرد شده رو آماده گرد.وقتی تست ها بیرون پریدن اون هارو تو بشقاب گذاشت و بشون شکلات زد.واسه اتمام کار توت‌فرنگی و بلوبری هارو روشون چید.

وارد آشپزخونه شد.هوسوک سرش رو چرخوند و هویان رو دید، با همون تاپ‌شلوارک دیشبش.لبخندی رو لبش نشست: اومدی؟

+هوم.

-قهوه، شیر قهوه، شیرکاکائو، شیر، آپرتقال یا چی؟

+چقدر حق انتخاب زیاده!

خنده ای سر داد و منتظر جواب هویان شد.

+شیر قهوه.

-انتخاب خوبیه!...

به سمت کانتر رفت تا دوتا شیر قهوه درست کنه. هویان هم تو این مدت رو صندلی نشسته بود و هوسوک رو تماشا می‌کرد که چیزی یادش اومد: هوسوکا جیوو کجاست؟

-دیشب رفت خونه.به مامان توام اطلاع داد که اینجا پیش من میمونی.

+دیشب چقدر اتفاق افتاد و من خبردار نبودم.

بلند شد و از پشت هوسوک رو در آغوش گرفت.بعداز اینکه هوسوک شیر رو تو لیوان ها ریخت برگشت و جای خودش رو با هویان عوض کرد.حالا هویان پشتش به کانتر بود و هوسوک روبه‌روی اون.

چیزی نمی‌گفتند، حتی کاری هم نمی‌کردند.انگار دلتنگ بودند، فقط به نگاه هم احتیاج داشتند و دیگر هیچ. این سکوتی بود،پر از حرف و خواسته.هویان این سکوت رو شکست رفت و هوسوک رو در آغوش گرفت.گویی از چیزی می‌ترسید...

+قول میدی هیچوقت ترکم نکنی؟

به چشمانش نگاه کرد: قول میدم، من قول میدم که در تمام طول عمرم مثل الان مراقبت باشم.حتی تو قبر هم که باشم ازت مراقبت می‌کنم، روح من برای توعه، این تن برای توعه، تمام جانی که در من دمیده شده، برای توعه هویانم.

اولین قطره از چشم های پاک دختر سرازیر شد.

-قربونت دلِ نازکت برم.

با چشمای تَر و عاشق به معشوقه‌اش نگاه می‌کرد و بوسه ای روی لبانش کاشت...
***
+آره مامان...هوم...خوبه سلام می‌رسونه‌.‌..آره،میگم بابا که حرف نزد؟!...‌عا خوبه...بمونم پیشش؟...عه باشه...باشه منتظرم...میخوای خودم بیام؟...(لبخندی کوچک)باشه مامی...عه خودت نمیای؟... آها باشه...باشه...قربونت،مراقب خودتون باشید...لُپ جونگ‌کوک رو از طرف من بوس کن...باشه،خدافظ.

گوشی رو گذاشت و هوسوک پیشش نشست: چی گفتن؟

+گفت یه چند دست لباس برات میارم، چندروز میخوایم بریم دگو پیش مامان بزرگت. تو با هوسوک بمون یا بیا خونه بمون.آها گفت جیوو زنگ زده بود تا به مامان بگه من امشب پیش تو ‌می‌مونم، مامانم بش قضیه رو گفته و جیوو هم گفت من لباسای هویان رو براش می‌برم و اینا...

✨️Romeo & juliet✨️Место, где живут истории. Откройте их для себя