[ 9 دسامبر سال 1999 روستای بوسان،کره جنوبی ]
این داستان: به خونه خوش اومدیآخرین وسیله رو داخل ساک گذاشت و زیپ چمدون رو بست. چندروزی بود که سرپا شده بود و دکتر اجازهی کار کردن بهش داده بود. تو همین حال هویان با حولهی تنپوش و یک حولهی کوچیک که باهاش موهاش رو خشک میکرد اومد بیرون، در کشو رو باز کرد و شلوار جین مشکی و آستین بلند مشکلیش رو بیرون کشید. همینطور که موهاش رو خشک میکرد نگاهش به نگاه خیرهی هوسوک افتاد. ناگهان لبخندی زد و گفت: چی شده!؟
-دارم از زیبایی های نامزدم لذت میبرم.
هویان خندید و حولهای که باهاش موهاش رو خشک کرده بود رو روی بند درخت کوچیکی که تو حموم بود گذاشت. حوله تنپوشش کمی از شانه هاش سُر خرده بود، ترقوه و نیمی از سینهاش رو میشدبه وضوح دید.
هوسوک به سمتش رفت و جلوی هویان ایستاد. دستش رو به صورت تمیزش کشید و لباش رو به اسارت گرفت. صدای بوسه هاشون کل اتاق رو برداشته بود و هرلحظه بوسهشون عمیقتر میشد. هوسوک دستش رو به شانه و استخوان ترقوهاش کشید و بوسه رو قطع کرد، پایین خم شد و لبهاش رو بر ترقوهی برجستهی دختر گذاشت، بوسهای زد و خمار به چشمهای هویان نگاه کرد.
-خیلی دلم برات تنگ شده، ولی...
از روی لباس به جایی که تیر خورده بود نگاه کرد، هویان جای زخم رو از لباس لمس کرد و گفت: اشکالی نداره! من واست صبر میکنم. خوب شدن تو الان برای من مهمتره...
هوسوک بوسهی کوچکی روی لباش نشوند و با لبخند گفت: مرسی درک میکنی. لباس بپوش، سردت میشه.
هویان رفت تا لباسهاش رو بپوشه. همین بین هوسوک هم رفت سمت میزش، وسایل خودش رو برداشت و اونایی که نمیخواست رو انداخت دور.
وقتی وسایلش رو جمع کرد، هویان با موهایی خشک شده از حموم اومد بیرون: یکی از خوبیهای موهای کوتاه اینهکه زود خشک میشه.
پالتوی کرمش رو برداشت و تنش کرد. هوسوک تو گلو خندید و گفت: برای رفتن آمادهای؟
هویان رفت و جلوش ایستاد. هوسوک کت شلوار اسپرت سورمهای به تن داشت با یک یقه اسکی سفید ساده، هویان دستاش رو روی کُتی که هوسوک بهتازگی تن کرد بود کشید. از سینه تا شانهاش رو تی کرد: میترسم...
-چرا؟!
+مادرم... میترسم بلایی سرش اومده باشه، سکته کرده باشه... نمیدونم...
هویان چهرهاش رو از نگرانی جمع کرد: نه عزیزم، نگران نباش اتفاقا وقتی ببینه باهم برگشتیم و سالمیم کلی خوشحال میشه.
+اینطور فکر میکنی؟
هویان رو در آغوش گرفت: آره عزیزم، نگران نباش.
أنت تقرأ
✨️Romeo & juliet✨️
عاطفيةاین داستان پسری که باید برای عشقش مرد میشد، باید برای به دست آوردنش از خیلی چیز ها بگذره... -باید درد بکشی تا مرد بشی... ________________ -تا عبد با من بمون ژولیت من... +تا عبد با توام رومئوی من! ________________ =تو دیگه مال منی، چه بخوای چه نخوای...