پارت¹⁶: دیداری دوباره

15 3 24
                                    

[ 21 نوامبر سال 1999 روستای بوسان،کره جنوبی ]
این داستان: دیداری دوباره

از خواب بیدار شد، همین چهار ساعتی که خوابیده بود براش مثل بهشت بود. دیگه استرس داد و فریاد‌های اون مرد رو نداشت، دیگه اذیت و آزار نمیدید و دیگه کابوس شبانه نداشت.

از تخت پایین اومد و پتو رو مرتب کرد. سمت دستشویی رفت تا دندون‌هاش رو مسواک بزنه و صورتش رو بشوره، موهاش رو شونه زد و لباساش رو با شلوار گشاد و یکی از تیشرت‌های هوسوک عوض کرد. از اتاق بیرون رفت، همینطور راهرو رو تی می‌کرد صدای آشنایی به گوشش خورد: هویانا؟

به سمت صدا برگشت، جیمین بود: سلام.

جیمین اومد سمتش: سلام، دنبال کسی هستی؟

+میخواستم برم هوسوک رو ببینم...

□دنبالم بیا.

باهم از پله ها بالا رفتند و وارد سالن اصلی عمارت شدند. از پله‌ها بالا رفتند و جلوی اولین در ایستادند، جیمین در زد و بعد از تایید شدن ورودش در رو باز کرد: ببخشید قربان، خانم جئون میخوان نامزدشون رو ببینن.

°بگو تشریف بیارن داخل.

جیمین کنار رفت و با دست راهنماییش کرد. وقتی وارد شد تعظیمی کرد و گفت: سلام آقای کیم.

°سلام خانم، من تنهاتون می‌ذارم.

نامجون از اتاق بیرون رفت و هویان بعداز مدت‌ها با هوسوک تنها شد. چشم‌های هوسوک بسته بود و سرش کمی کج بود، هویان رفت و رو صندلی‌ای که کنار تخت بود نشست. کمی به جلو خم شد و دست‌های هوسوک رو گرفت.

با لبخند دستش رو نوازش کرد و کمی بعد احساس کرد دستش داره فشرده می‌شه. هوسوک سرش رو چرخوند و بهش نگاه کرد: صبح بخیر...

هویان لبخند زیبایی زد و گفت: صبح توام بخیر...

بالا تنه‌ی هوسوک کاملا برهنه بود و فقط پهلوش بانداژ داشت.

-کجا خوابیدی؟

+تو اتاق تو، درد داری؟

-نه عزیزم، خوبم.

هوسوک به چشم‌های دختر کوچولوش خیره شد: بیا جلوتر...

هویان صندلیش رو کشید جلوتر. دست هوسوک بلند شد و صورتش رو نوازش کرد: دلتنگت بودم...

+منم!

صورت شادش به ناگهان تبدیل شد به نگاهی غمگین و نگران: هویانا، چی بهت گذشت؟!

هویان به زور لبخندش رو حفظ کرد، گفت: داستانش خیلی زیاده، بعدا برات همه رو تعریف می‌کنم.

هوسوک سری تکون داد، ناگهان نگاهش به گوشه‌ی لب هویان خورد: هویانا، لبت!

هویان با انگشت لمسش کرد: اون بهم سیلی زد و لبم پاره شد...

✨️Romeo & juliet✨️Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon