پارت¹²: حقیقت

10 2 20
                                    

[ 1 نوامبر سال 1999 روستای بوسان،کره جنوبی ]
این داستان: حقیقت

سوکجین وارد اتاق شد: رئیس بامن کاری داشتین؟

رو صندلیش چرخید و به سوکجین نگاه کرد: اون پسر رو که گفتم بفرستید عمارت آگوست‌دی، اسمش چی بود...

&جیمین؟

°آره آره، خبری ازش دارین پیغامی داده بهتون؟

&بله رئیس، می‌گفت مثل اینکه دوباره وحشی شده زده موهای دختره رو کوتاه کرده. می‌گفت به قدری وحشی شده بود که روش اسلحه کشیده.

وقتی این حرف از دهن سوکجین در اومد قلبش شروع کرد به تند زدن، سیگاری روشن کرد و جلوی پنجره شروع کرد به راه رفتن: اون چه قلطی داره می‌کنه مگه من نگفتم دست به سرش کنه که بلایی سر اون دختر نیاد!!

همینطور که فکر می‌کرد یهو از حرکت ایستاد و گفت: هوسوک که چیزی نمیدونه، درسته؟

&نه اون از چیزی خبر نداره.

°وقتی تونستی با جیمین دوباره در ارتباط بشی بهش بگو خیلی مراقب خودش و دختره باشه. اون سال اونو فرستادیم برای کار به اون عمارت اما روز اولی که رفت بهش تهمت زدن که تو جاسوسی! اگه میفهمیدن از طرف ماعه بدبخت می‌شدیم تنها راه سردر آوردن از کارای این سادیسمی رو از دست می‌دادیم!

&حتما بهش میگم.

قدم هاش رو به سمت سوکجین کج کرد و گفت: نذار هوسوک هیچ بویی ببره، الانم برو باشگاه بهش سر بزن. بهش بگو بیست نوامبر آخرین مبارزه‌اش رو با من داره که بعد بریم دنبال نامزدش.

&چشم

خواست از اتاق خارج بشه که نامجون صداش کرد: سوکجین.

&بله؟

°هیچی بهش نگو، باشه؟

&چشم خیالتون راحت.

نامجون با استرس سرش رو تکون داد. سوکجین تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.
***
-داری بامن شوخی می‌کنی!

&شوخیم کجا بود رئیس گفت بیستم همه‌چیز معلوم میشه، خودتو آماده کن.

هوسوک با هیجان رفت سمت دمبل ها و آروم شروع کرد به دمبل زدن. موهاش خیلی بلند شده بود، از حق نگذریم خیلی بهش میومد. سوکجین با نگاهی خیره ازش پرسید: نمیخوای موهاتو کوتاه کنی؟

-نه... راستش، نه.‌.. عوم

دمبل رو برای آخرین بار با قیافه ای درهم از درد بالا برد و بعد روی زمین گذاشت.

&چرا؟

بطری آبش رو برداشت، کمی ازش نوشید و فکر کرد. گفت: واقعا نمیدونم، دلم نمیاد کوتاهشون کنم...

&باهاشون راحتی؟

-آره، من فکر می‌کردم خیلی باید سخت باشه.

✨️Romeo & juliet✨️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora