part 15

169 48 17
                                    

در اتاق به آرومی باز شد و نور کمی که از جا شمعی های دیوارکوب که با شمع خوش بویی روشن شده بودند، به داخل اتاق زودتر دوید. نور اول کف اتاق و مبل ها رو روشن کرد و قبل از رسیدن به تخت که در تاریکی گم شده بود با بسته شدن در ناپدید شد. با اینکه چشم هاش به تاریکی عادت نداشت اما اقدامی برای روشن کردن اتاق نکرد. تاریکی رو ترجیح میداد و احتمال میداد فردی که درون اتاق هست خوابیده باشه و با روشن شدن اتاق از خواب بیدار میشد و بال سیاه فعلا آمادگی روبرو شدن باهاش رو نداشت.

در با صدای آروم پشت سرش بسته شد و بال سیاه خمیده چند قدم از در فاصله گرفت. ترجیح میداد بی بال خوابیده باشه تا باهاش مواجه نشه. امروز به اندازه کافی طولانی و پر از اتفاقات بود که نخواد شبش رو هم با بی بال تقسیم بکنه. ترجیح میداد فقط روی تخت دراز بکشه و بدون فکر کردن به هیچ چیزی بخوابه. با اینکه به نظر کمی غیر ممکن می رسید.

اگر میتونست امشب رو کمی در آرامش پیش برادرش بخوابه بهتر بود، اما بکهیون گفته بود باید به اتاقش برگرده و خودش هم میدونست که باید شب رو به اتاقش برگرده. اما امشب با دعوایی که بعد از ظهر داشتند، دوست نداشت برگرده. به وضوح انرژیش متزلزل بود و اگر بی بال تصمیم می گرفت دوباره بحث رو باز کنه، سهون دیگه نمیتونست خودش رو کنترل کنه.

این وصل شدن به بی بال کم کم کنترلش رو میگرفت و نمیدونست تا کی میتونه با این شرایط کنار بیاد. شرایطی که قرار بود برای بال سیاه بدتر هم بشه و به بی بال بیشتر از قبل متصل بشه.

به آرومی به سمت تخت برداشت و با چشم هایی که به تاریکی عادت کرده بود به تخت نگاه کرد. تخت مرتب بود و کسی روی تخت نبود.

بی بال کجاست؟

سوالی که به سرعت توی ذهنش شکل گرفت. اگر رفته بود، اگر دوباره ناپدید میشد سهون قول میداد به محض برگشتنش از قصر بیرونش کنه و این ارتباط کوفتی رو به سرعت از بین ببره و خودش رو از همه دردسرهای ناخواسته ای که گیرشون افتاده بود نجات بده. اگر فقط در رفته بود...

با اعصابی خورد روی تخت نشست و قبل از اینکه بتونه فکرش رو برای پیدا کردن بی بال جمع بکنه صدایی از تراس اتاق حواسش رو جمع کرد و بال سیاه به سرعت سرش رو بالا گرفت.

+بالاخره برگشتی؟

بی بال در تاریکی داخل تراس ایستاده بود و بال سیاه ناخواسته نفس راحتی کشید. تازه تونسته بود انرژیش رو حس بکنه و انقدر نبودنش براش عصبی کننده بود که به انرژی قرمز نزدیکش فکر نکرده بود، انرژی ای که درون اتاقش حضور داشت. حداقل حضور داشت.

با شنیدن صدای بی بال حرف هایی که برادرش چند ساعت پیش بهش زده بود دوباره براش زنده شد و بال سیاه بدون اینکه قصدی برای گفتنشون به بی بال داشته باشه روی تخت دراز کشید.

The Last Red WingWhere stories live. Discover now