part 33

177 49 14
                                    


فلش بک

لب پایینش رو به دندون گرفت و طعمی که توی دهانش، به خاطر بزاق باقی مونده بود از فرد روبرویی پخش شد، چشم هاش رو از روی انزجار بست و تمام تلاشش رو برای بی حالت نگهداشتن چهره و نشون ندادن هیچ حس انزجاری کرد.

صدای افتادن یک قالب یخ، باز شدن در بطری و در نهایت ریخته شدن یک مایع درون یک لیوان هم باعث نشد چشم هاش رو باز کنه.

امشب به اندازه یک سالی که لب به هیچ مشروبی نزده بود، نوشیده بود و ظرفیت بیشتر خوردن نداشت. اما زن روبروش یک هیولا بود که چانیول امیدوار بود برای بیشتر نوشیدن هیچ حرکتی نکنه.

چشم هاش رو باز کرد و قبل از اینکه زن نیمه برهنه روبروش با دو لیوان مشروب به سمتش برگرده، دستش رو روی لبش کشید و سعی کرد تصویر بدن سفید و بی نقضی که یکبار لیاقت بی پرده دیدنش رو داشت رو پشت پلک هاش بیاره تا رد این بوسه رو نه از روی لب هاش بلکه از ذهنش پاک کنه و فکر کنه که دیگه برای فرمانروایی که مطمئنا بهش فکر نمی کرد، دست نخورده نیست.

-تو واقعا بوسیدن بلد نیستی چانیول و این بامزه است.

لیوان مشروب به سمتش گرفته شد و بال سفید نگاهش رو از نیمه بالایی سینه زن، که بدون هیچ شرم و خجالتی بیرون بود، به خاطر کج شدن و افتادن بند لباسش گرفت و دست زن رو برای نوشیدن بیشتر رد کرد.

کنارش لبه تخت نشست و بال سفید بی اراده خودش رو جمع کرد و کمی کنار کشید.

میدونست از دست این زن نمیتونه خودش رو نجات بده اگر تصمیم به گرفتن چیزی می کرد، اما حداقل تلاشش رو برای نگهداشتن خودش می کرد.

چیزی مثل رابطه ای که چانیول پیش خودش چندین بار موقع بوسیده شدن و به اجبار بوسیدن این زن، اعتراف کرده بود که می ترسه، از رابطه داشتن باهاش میترسه و هیچ راهی برای فرار کردن از دستش در ذهن نداره.

دلیلش هم این بود که به هیچ عنوان دوست نداشت بدنش رو به این زن ببازه. نه وقتی که هنوز با گذشت یک هفته یا بیشتر، پشت پلک هاش تصویر تن بلوری و سفید فرمانرواش بی اجازه نقش می بست و چانیول از دیدنش با لپ های گل انداخته، خودش رو وادار به خوابیدن می کرد.

خواب هایی که درونشون حتی به فرمانروا نزدیک نشده بود چون میدونست که بهش علاقه ای نداره. فقط به عنوان یک معاون بهش نیاز داشت و چانیول به چیز بیشتری هم نیاز نداشت. همین که معاونش بود بهترین چیزی بود که میتونست بدست بیاره و بدست اورده بود؛ اون هم به لطف سهون!

-اولین بارت بود؟

با سوالش، سرش رو متعجب بالا برد و بهش نگاه کرد.

سوهی زن زیبایی بود. بال سفید زیبایی که همراه با مادرش که دیگه حتی نمیتونست از خونه بیرون بیاد و به همره برادر کوچکتری که شاید امسال و شاید سال دیگه به سن بیست و شش سالگی می رسید زندگی می کرد.

The Last Red WingWhere stories live. Discover now