part 32

227 60 22
                                    

اون پایین حرف بزنم حس میکنم ایگنور میشم. پس اینجا میگم...

دقت کردید خیلی بازخورد ها کم شده؟ دیگه الان نه شرطی هست که مجبورتون بکنه نه چیز دیگه ای، ولی این منم که روز به روز انگیزه ام برای نوشتن تحلیل میره. 

امیدوارم باهام روراست باشید و نظراتتون راجب داستان، روندش و هر چیز دیگه ای که فکر میکنید بگید و بازخورد ها رو بالا ببرید تا انگیزه من هم بهت بشه.

از خوندن این پارت هم لذت ببرید. 

***

فلش بک

آسمون کاملا تاریک و سیاه شده بود و ماهی که توی آسمون بود، پشت ابر ها پنهان شده بود.

هوای خنکی که به خاطر پنجره درون اتاق خودش رو داخل می کشید، سرد بود و بالداری که روی تخت خوابیده بود کاملا بوی بارون رو ازش حس می کرد. همه چیز به زیبایی دست به دست هم داده بودند تا بالدار روی تخت، احساس کنه که یک اتفاق تلخ و ناگوار در شرف افتادن هست.

یک چیزی که دوست نداره، قرار هست به زودی اتفاق بیفته و بالدار، انگار که وسط یک جنگ باشه، میل به بهم ریختن و جنگیدن داشت.

خنجری که به دست داشت رو روی تخت گذاشت و با خاموش کردن شمعی که روی میز کوچک کنار تخت یک و نیم نفره بود، انتظرش برای اومدن دیگری رو به پایان رسوند.

البته که انتظرش با خاموش شدن شمع و رسیدن اون فرد با هم به پایان رسید؛ چون به محض خاموش شدن شمع، حضور فردی رو داخل اتاق حس کرد و ثانیه ای بعد، تخت تکون خورد و بال های بزرگی روی بدنش افتادند.

-بالهات رو جمع کن بکهیون.

بدخلق و گرفته گفت و بالهای سیاه و بزرگی که روی بدنش افتاده بودند و عقب روند.

البته که تاثیری نداشت چون بال سیاه، دوباره بالهاش رو روی بال قرمز کنارش باز کرد و اینطور به خودش حس بغل کردنش رو داد.

اگر بال قرمز همیشگی می بود، بالها رو دوباره پس می زد و یک دعوای لفظی و شاید کمی درگیری بین دو نفر بینشون پیش می اومد و در اخر بال قرمز با گاز گرفتن بازوی بال سیاه یا شاید هم مشت زدن داخل شکمش، بال سیاه رو وادار به عقب نشینی و تسلیم شدن می کرد.

اما این دفعه فرق می کرد و بال سیاه هم کاملا متوجه این موضوع بود.

دیر کرده بود...

بال قرمز رو برای مدت زمان زیادی داخل این اتاق تنگ و کوچک تنها گذاشته بود.

و امیدوار بود بال قرمز بدخلقی اش فقط مربوط به همین مسیله باشه، نه مربوط به کاری که بکهیون ناگهانی و بدون پرسیدن انجام داده بود و برای همین بود که تا این زمان نتونسته بود به اتاق زیرشیروانی برگرده.

The Last Red WingWhere stories live. Discover now