part 24

247 61 77
                                    


+چانیول.

چند دقیقه ای رو سرپا توی اتاق بال سیاه ایستاده بود و منتظر حرفی یا حتی حرکتی از سمت بال سیاه بود. اما فرمانروا به طور عجیبی ساکت روی صندلی نشسته بود و به میز مقابلش زل زده بود.

نگاهش خیلی دقیق و متمرکز روی میز خالی از هر چیزی نشسته بود و تنها حرکتی که میشد ازش دید، پلک زدن های آروم و با فاصله اش بود.

تا اینکه اسمش رو شنید.

-بله سرورم.

هردو دستش رو به جلوی بدنش به هم گره زده بود و سرش رو خیلی کم به پایین و رو به جلو متمایل کرد. میخواست جلو تر بره و ببینه که فرمانرواش دقیقا روی میز به چی زل زده، اما تا وقتی اجازه ای نگرفته بود نمیتونست اینکار رو بکنه.

چند دقیقه دیگه در سکوت و البته سکون گذشت تا اینکه بال سیاه نفس آرومی کشید و با پلک آروم و طولانی ای نگاهش رو از میز گرفت و بالا آورد.

عقب کشید و به پشتی صندلی تکیه داد و دست راستش رو روی میز گذاشت. انگشت اشاره اش رو آروم و دورانی روی انگشت شصتش کشید و در حالیکه سعی میکرد فکرش رو از صحنه ای که توی ذهنش بود منحرف بکنه گفت:

+فکر کنم سهون بالاخره بعد از ده سال چیزی که باید رو گرفت.

اینکه بوسیده شدن برادرش رو کامل و از لحظه اول دیده بود یک نوع دخالت و از بین بردن حریم شخصی برادرش بود و اینکه به معاون بال سفید مقابلش می گفت بیشتر خراب کردن اون حریم شخصی بود.

ممکن بود سهون نخواد چیزی در این باره بهشون بگه اما بکهیون بدون اینکه از سهون اجازه بگیره به چانیول گفته بود. مسئله دیدنش رو نمیتونست کاری بکنه وقتی مطمئنا سهون میدونست بکهیون همه چیز رو میبینه و میدونه و صد در صد این یکی رو هم می فهمید.

اما واقعا ممکن بود سهون چیزی بهش نگه؟

سهون از روز اولی که زبون باز کرده بود و اولین کلمه ای که به زبان آورده بود، اولین آواهایی که ترکیبی از اسمی بود که بکهیون زیاد اون روز ها می آورد و اسم خودش بود تا به امروز جزییات و تمام روزش رو برای بکهیون تعریف می کرد.

گاهی فکر میکرد شاید مقصر خودش بوده که اینطور کای رو توی ذهن سهون پرورش داد و همینطور خودش بود که موجب شد سهون تمام اتفاقات روش رو براش تعریف بکنه. درست همونطوری که بکهیون برای سهون کوچولویی که حتی نمیتونست گردن بگیره و باید حتما دستش رو حائل سرش نگه میداشت، تمام روز و احساساتش رو تعریف میکرد.

احساساتی که مخلوطی از تنهایی و سهون بودند.

***

اولین کلمه ای که به زبان اورده بود در زمان درست خودش بود. برادر کوچولویی که کمی هفت ماهگی رو رد کرده بود، برهنه روی تخت گذاشته بود تا کمی آزادانه برای خودش دست و پا بزنه و بکهیون برای خودش روزمرگی اش رو برای سهون تعریف میکرد.

The Last Red WingWhere stories live. Discover now