part 19

158 50 20
                                    

 آفتابی که مستقیم توی چشم هاش بود همون دلیلی بود که مجبورش کرد از خواب راحتش بیدار بشه.

هوای گرم و مطبوع اتاق، به علاوه جای نرمی که بود همشون باعث شدند بالاخره یک شب رو به راحتی بخوابه.

لای پلک هاش رو باز کرد و اول به پنجره ای که پرده هاش کشیده شده بودند و به آفتاب اجازه میدادند کامل داخل اتاق بیاد نگاه کرد. فکر میکرد هوای گرمی که بدنش رو آروم کرده به خاطر همین آفتاب باشه اما حالا که هشیار تر شده بود میتونست چیزهای دیگه ای رو ببینه. چیزهایی که میتونستند دلیل خوبی برای داشتن یک خواب خوب باشند. خوابی که تمام حس های بد و تنش ها رو از بین ببره و انرژی ناآرومش رو آروم کنه.

مثل بال گرم و بزرگ و سیاه رنگی که تا روی صورتش اومده بود و فقط چشم هاش بیرون مونده بود. بالی که پرهای نرمش، صورتش رو نوازش می کردند.

نگاهش از روی پنجره بزرگ اتاق پایین اومد و روی چهره صاحب بال نشست. بال سیاهی که هنوز خواب بود و مژه های بلندش به خاطر نوری که توی صورتش افتاده بود، زیر پلک هاش سایه انداخته بودند.

چهره ای که حتی توی خواب هم زیبا بود و...

به محض بیدار شدن نباید به زیبایی مرد کنارش باز هم اعتراف میکرد. سرش رو کمی تکون داد و از اینکه انقدر به صورت بال سیاه نزدیک بود، تعجب کرد.

اینکه بالِ سهون روی بدنش بود عجیب نبود، کای شب های زیادی رو یواشکی زیر این بال خوابیده بود، اما اینطور نزدیک بودن به سهون عجیب بود.

نیم نگاهی به وضعیتشون انداخت و با دیدن بالشت خودش که ازش فاصله داشت و تقریبا طرف دیگر تخت بود لب هاش رو بهم فشرد. روی بالشت سهون خوابیده بود؟ پس این همه نزدیکی به بال سیاه دلیلش همین بود.

سرش رو برای عقب کشیدن بلند کرد، اما با کمی مکث و نگاهی که به بال سیاه دوخته شد، دوباره سرش رو همونجا روی بالشت سهون گذاشت. میخواست عقب بکشه اما دلیلی نداشت.

جاش راحت بود، گرم بود و بالی که روی بدنش بود هم حس خوبی بهش میداد. پس میتونست تا بیدار شدن بال سیاه، هنوز توی جای خوبی که بود بمونه و حتی شاید بیشتر بخوابه.

کمی بال رو روی صورتش بالا تر کشید و مانعی که با بال سیاه جلوی آفتاب کشید، چشم هاش رو با لبخند بست. نور از لا به لای بال و پرها به آرومی خودش رو به صورتش می کشید، اما همین نور نرم و نازکی که از بین پر ها دزدکی روی صورتش می نشست هم براش لذت بخش بود. گرمای لذت بخش و مطبوعی داشت و بی بال رو وادار می کرد به خوابش با لبخند ادامه بده.

لبخندی که زیر بال زد میتونست دلایل زیادی داشته باشه.

خواب خوبی که داشت...

تنش و حس بدی که شب گذشته داشت و دیگه توی خودش حس نمی کرد...

گرما و هوای مطبوعی که داخلش بیدار شده بود...

The Last Red WingWhere stories live. Discover now