part 35

197 53 34
                                    

بعد از کل وقت سلام. 

چطور بودید؟

اول مهر و پاییزتون مبارک. 🍁

اومدم این بالا بگم که این پارت پر از تیکه های پازلی هست که گمشده بودند و اینجا پیداشون میکنیم.

میتونید بهم مهر بدید و نظراتتون رو نشون بدید؟ باهام حرف بزنید و لطفتون رو بهش نشون بدید؟

خب بریم برای خوندنش. 

امیدوارم از خوندنش لذت ببرید ❤

***


-بکهیون.

صدای فریاد پدرش، صدای فریاد هایی که در پس زمینه صدای فریاد پدرش به گوشش رسید، خواب نازک شده اش رو مثل یک شیشه شکوند و وحشت زده از خواب پرید.

روی تخت نشست و نگاهش به سمت در اتاق که صدای پدرش می اومد چرخوند و قبل از اینکه از روی تخت بلند بشه در محکم باز شد و پدرش به سرعت داخل دوید.

-بکهیون.

-بکهیون سریع بلند شو. باید پنهان بشید.

دستش رو گرفت و از روی تخت کشیدش. بال سیاه، با لباس های خواب بود و موهای آشفته اش همراه با قلبی که آشفته می کوبید، به زیبایی ترکیب شده بودند.

بدون اینکه چیزی بفهمه فقط پشت سر پدرش از اتاق به بیرون دوید و به همسر پدرش که شکم صافش رو گرفته بود و با گریه وسط هال خونه ایستاده بود نگاه کرد.

-سریع باشید. باید پنهان بشید.

پدرش بود که تمام جملاتش رو با فریاد بیان می کرد و بکهیون هنوز هم نفهمیده بود دقیقا داره چه اتفاقی می افته. چیشده و چرا پدرش نیمه شب انقدر هراسون بیدارشون کرده تا جایی پنهان بشن و بکهیونی که وسط خونه ایستاده بود فقط به دویدن پدرش به این سمت و اون سمت خونه نگاه می کرد.

نگاه حیرت زده و ترسیده اش از همسر پدرش به سمت پدرش که وسایلی رو درون کیسه ای می گذاشت چرخوند و سریعا به سمتش دوید.

دست های پدرش رو گرفت و انگار که همه چیز یک کابوسی از دل جهنم باشه، زبونش رو باز کرد.

+چیشده؟ بابا چیشده که باید فرار کنیم؟

دست های پدرش از دست هاش بیرون کشیده شدند و پدرش باز هم به جمع کردن یک سری وسایل مشغول شد.

-به قصر حمله کردند. شبانه به بال سرخ ها حمله کردند. باید فرار کنید.

نگاه بال سیاه کوچک، از پنجره خونه ای که باز بود، روی آسمونی که پر از آتش و خون بود، شاید هم پرهای قرمزی که شبیه به قطرات خون بودند نشست و در سیاهی چشم هاش، در مردمک تو خالی چشم هاش، تصویر و صدای فریاد زدن های بال سرخ هایی که توی اون اتش بودن رو می شنید.

The Last Red WingWhere stories live. Discover now