part 37

112 43 5
                                    


-اینکه جای بال هاش خون اومده عادیه؟

بالای سر مرد بی بال نشسته بود و به بال سیاهی که کنارش نشسته بود گفت.

چانیول از قصر رفته بود تا چیزی که بکهیون ازش خواسته بود رو از پدرش بپرسه و شاید اگر لازم بود پدرش رو به قصر بیاره و سهون بالای سر بی بالی که به محض رسیدن به قصر، بیهوش شده بود و انرژی اش درابتدا شبیه به یک آتش فشان فوران کرده بود و بعد آروم شده و انگار لاواهای مایع از قله کوه جاری شده بود، خودش رو به بکهیون و سهون نشون داده بود.

انقدری حال جسمانی کای بد بود که نه بکهیون و نه سهون به اون انفجار انرژی فکر نکنند.

بلکه سعی در پایین آوردن دمای بالای بدن بی بال داشتند و بعدتر وقتی کمی دمای بدنش پایین اومده بود و بدن گر گرفته اش آروم شده بود، پنجره اتاق رو تا نیمه باز کرده بودند تا هوای خفه کننده اتاق، با هوای تازه بیرون عوض بشه و شاید کمکی به حال بی بال کمک بکنه.

و حالا بال سیاه دستمال خیس رو روی پیشونی بی بالی که روی شکم، خوابیده بود و کاملا بیهوش بود گذاشته بود و به بکهیون که وسط اتاقش قدم رو می رفت نگاه می کرد.

چند دقیقه پیش بود بکهیون برای آخرین بار مایع قرمز رنگی رو برای ضد عفونی کردن زخمی که انگار همین الان ایجاد شده بود روی زخمش ریخته بود و بعد از تمیز کردنش دستمالی رو روی هردو جای زخم گذاشته بود و از روی تخت بلند شده بود.

و با صدای کمی بلند تر صدای عادی بکهیون، به سهون دستور داده بود سرجای خودش بمونه و از بی بال دور نشه.

"همونجا بمون سهون. بلند نشو و نزدیکش بمون"

و حالا ده دقیقه از رفتن بال سفید می گذشت و هردو برادر در سکوت درون اتاق مونده بودند.

+نمیدونم.

نگاه سهون از روی دستمال هایی که روی زخم ها گذاشته شده بود تکون نمی خورد.

عجیب بود. با اینکه کای خونریزی کرده بود و حتی بیهوش شده بود اما انرژی خودش همچنان پایدار بود و هیچ دردی رو هم حس نمی کرد.

مگر نباید حس می کرد؟

از یک زمانی به بعد، حتی بریده شدن نوک انگشت هاشون با تیغ ظریف یک گل رز هم دردش رو به دیگری نشون میداد و سهون اما نتونسته بود امروز این درد رو حس بکنه و بفهمه چقدر بوده که کای رو بیهوش کرده.

-عجیب نیست دردش رو حس نکردم؟

باز هم پرسید و به بکهیون که همچنان وسط اتاق قدم رو می رفت نگاه کرد.

برای اولین بار هیونگش رو کمی دستپاچه، کمی هول و نگران، کمی ترسیده و کمی خمشگین دیده بود.

همه احساسات رو باهم داشت و از هرکدوم مقداری.

به اندازه سر یک قاشق چایخوری از هرکدوم از احساسات داشت.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 28 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

The Last Red WingWhere stories live. Discover now