{1}
میدونستم که تا آخر عمرم هرگز نمیتونم آهنگ «منو به آرومی بکش» با اجرای روبرتا فلک رو گوش کنم. و حتی می دونستم که تا آخر عمرم نمی تونم قهوه تلخ بنوشم. مثل ترک نکردن شکر، ترس از شروع به سیگار کشیدن و خیلی چیزهای دیگه... از اونجایی که اهل امتحان کردن چیزهای جدید نبودم،بار زندگی با ترس از عادت های فعلیم رو به دوش می کشیدم.
اسم من کیم سئوکجینه و تا حد مرگ از کلمه تازه و یا جدید می ترسم.
***
"توی قهوه اتون شیر می خواین؟ ما می تونیم فقط با ششصد و پنجاه وون بهش شیر اضافه کنیم." با وجود اینکه میدونستم باید فوراً جواب بدم، دست از نگاه کردن به دختر پشت صندوق برداشتم و وانمود کردم که کتابهایی رو که تو بغلم نگه داشتم دارن میفتن و چند ثانیه به ایده ی قهوه با شیر فکر کردم. خدایا... جین! دست از احمق بودن بردار!"خب... شیر نباشه. من به شیر حساسیت دارم و وقتی می خورم باید برم بیمارستان. آخرین باری که شیر خوردم پنج سالگیم بود. البته این اولین و آخرین بار بود. آه، چیزه،شير نباشه، میشه شير نریزید؟"
در حالی که حتی نمی دونستم چی دارم میگم، با افتادن خودکار از دست دختر صندوق دار به دنیای واقعی برگشتم، سرمو به دو طرف تکون دادم و به سختی از جیبم پول برداشتم."میفهمم... میشه اسمتون رو بدونم؟" وقتی دختر در حالی که نمیتونست جلوی تعجبش رو بخاطر عجیب بودنم بگیره، دوباره خودکار رو برداشت، ناخواسته اسممو با لکنت گفتم و سریع پولش رو حساب کردم. نمی دونم چقدر دیگه می تونستم خودمو شرمنده کنم، اما می دونستم که قراره به این کار ادامه بدم. یعنی خجالت زده کردن خودم رو.
تا آماده شدن قهوه با ناراحتی پامو تکون دادم و تا قهوه آماده رو برداشتم سریع اونجارو ترک کردم و به سمت هوسوک که دم در منتظرم بود دویدم.
"بازم افتضاح گذشت،مگه نه؟" گفت و قهوه اش رو از لیوان خودش خورد. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که سرمو تو شونه اش فرو کنم و یه مدت با صدای خفه جیغ بزنم."من یه پیشنهاد عالی برات دارم.یعنی همین امروز صبح حوالی ساعت شیش با خبر شدم.یه پسره از دپارتمان جیمین داره یه پارتی خونگی میده. گفت ما هم می تونیم بریم." به سمت هوسوک که داشت حرفای مزخرف میزد برگشتم و مات به صورتش نگاه کردم.
"میفهمی داری چی میگی؟" در حالی که لب هامو روی هم فشار می دادم تا نخندم ادامه دادم: "من و پارتی ها؟ هه، خنده دار نباش."
"محض رضای خدا جین!" با گفتن این عصیان کرده و منی که راه میرفتم رو متوقف کرده بود. "خیلی ترسویی، تنها کاری که می کنی اینه که تو خونه کتاب بخونی! ما باید یکم خوش بگذرونیم. امسال سال آخر ماست و به لطف تو، من هرگز نتونستم دوران دانشجویی رو تجربه کنم."
YOU ARE READING
'Psychological Play'【taejin】
Fanfiction"نترس" با صدای آرومی زمزمه کرد، "چشمهات رو ببند، فقط تاریکی رو ببین." شاید چیزی که می خواستم فقط دیدن تاریکی نبود. تجربه کردن تاریکی به طور مستقیم بود. ▪︎Genre▪︎ Romance| Smut. Taejin♥︎