{11}
این واقعیت که اتفاقی که چند دقیقه پیش برای من افتاد، کاملاً به میل خودم بود، سادهترین مثالی بود که نشون میداد چقدر نسبت به آدمی که چند هفته پیش بودم، تغییر کردم. مدام از خودم می پرسیدم که نکنه مشکلی تو روان من وجود داره یا اینکه نکنه تهیونگ واقعاً داره منو تبدیل به شخص دیگه ای می کنه.
حتی اگه اوایل اینو نمی خواستم(که این دقیقاً به این دلیل نبود که نمی خواستم، بلکه به دلیل این بود که می ترسیدم خودم رو از دست بدم.) هنوز هم ترس از اینکه دیگه نتونم به خودم بیام رو داشتم.
دوباره از گرفتار شدن توی چیزهای اشتباه می ترسیدم و تمام این کارهای نادرست از هر نظر به من لذت می داد.به دلایل نامعلومی، تهیونگ ناگهان لبهاش رو روی شونهام فشار داد، بعد بینیش رو به پشت گردنم مالید و غرغر کرد.
"فکر کنم باید ملحفه هات رو عوض کنیم و دوش بگیریم."
یه مدت توی بغل هم روی تختم دراز کشیدیم، سنگینی سکوت عمیقمون رو در تک تک سلول های بدنم احساس کردم. توی این مدت درباره ی اینکه چیکار میکنم و چی میخوام فکر میکردم و نمیتونستم راهی برای خروج از هزارتویی که گم شده بودم پیدا کنم. مطمئن نبودم حالتی رو که واقعا یه جعبه سر به مُهر بودم یا حالتی که کم کم به واقعیت های زندگی عادت میکردم رو دوست دارم. هر کاری میکردم نمیتونستم جوابی به این سوال پیدا کنم.
تهیونگ کسی بود که ناگهانی وارد زندگی من شد و با اینکه از من کوچیکتر بود، اصلاً اونجوری رفتار نمیکرد. ممکنه بقیه، منو به عنوان یک "درونگرا" توصیف کنن، اما برای تهیونگ، من مثل یک جعبه ی سر به مُهر بودم.
'باور کن جین تو یه عالم دیگه ای هستی، من می خوام به دنیای تو سفر کنم، می خواهم درهاتو به روی من باز کنی. شاید برای مدتی منو توی اون سفر همراهی کنی... تو مثل یه جعبه سر به مُهری ...' جوری که اون منو توصیف کرد باعث شد جای ویژه ای درون من برای خودش باز کنه.وقتی از روی تخت بلند شد و گفت: "یالا، بلند شو،" یهو با احساس اینکه روی هوا شناورم برگشتم و بازوش رو گرفتم انگار می خواستم به اون تکیه بدم. "کمرم درد می کنه،" این تنها چیزی بود که تونستم بگم. بخاطر سنگینی اتفاقاتی که افتاد فقط تونستم نشون بدم کمرم درد میکنه. ولی احتمالا سنگینی ای که بدنم رو گرفته بود و خستگی ای که ذهنم رو تسخیر کرده بود رو فهمیده بود.
"نمیتونم اجازه بدم اینجوری بمونی. حداقل بذار وقتی داری دوش میگیری ملحفه ها رو در بیارم." بعد از اینکه به آرومی سرمو براش تکون دادم بدون اینکه اعتراضی کنم از روی تخت بلند شدم و سریع به حمام رسیدم و در رو بستم. حتی پشتم رو به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. از خودم در باره ی اینکه چیکار داشتم میکردم کلی سوال پرسیدم.از اونجایی که شنیدم تهیونگ واقعاً داره ملحفه ها رو جمع می کنه، به سرعت آب رو باز کردم و در حالی که منتظر بودم آب به دمایی که می خواستم برسه، توی آینه به خودم نگاه کردم.
صورتم داغون بود و حتی خسته به نظر می رسیدم. نگاهم خسته بود.
کبودی و قرمزی قابل توجهی در نزدیکی چونه و روی گردنم وجود داشت. موهایی که روی پیشونیم ریخته بود در اثر تعریق به هم ریخته و متأسفانه پشت موهام هم کاملا نامرتب بود.
STAI LEGGENDO
'Psychological Play'【taejin】
Fanfiction"نترس" با صدای آرومی زمزمه کرد، "چشمهات رو ببند، فقط تاریکی رو ببین." شاید چیزی که می خواستم فقط دیدن تاریکی نبود. تجربه کردن تاریکی به طور مستقیم بود. ▪︎Genre▪︎ Romance| Smut. Taejin♥︎