{16}
"دیگه چی، میرفتین توی رختخوابمم سکس میکردین دیگه؟"
انگار خواب بودم، صداهایی که می شنیدم از دور می اومد. انقدر خسته بودم که نمی تونستم فرق خواب و بیداری رو بفهمم، باز کردن چشمام مثل شکنجه بود.
"به معنای واقعی کلمه تسلیم! تهیونگ، جین! الو؟!" وقتی یه حرکت خفیف کنارم حس کردم به سختی چشمامو باز کردم، سرم رو از روی تخت بلند کردم دیدم یونگی با عصبانیت بهم نگاه میکنه. "آقاهارو نگاه، حتی نمیتونن چشماشونو باز کنن!"
"یونگی، میشه آروم بشی؟" وقتی هوسوک ناگهان ظاهر شد و دستاشو دور کمر یونگی حلقه کرد، به تهیونگ که هنوز کنارم خواب بود نگاه کردم. مورد بعدی که توجهم رو جلب کرد قلاده دور گردنش بود، با وحشت زنجیری که از قلاده آویزون بود رو دنبال کردم و متوجه قلاده ای شدم که به گردنم بسته شده بود. وقتی محکم تو سرم زدم از یونگی یه صدای "هاه،" بلند شد "کونتون رو بلند کنین، یالا!"
وقتی تهیونگ سرش رو بلند و غرغر کرد، اول تماس چشمی برقرار کردیم. خواب آلود زمزمه کرد: "جین." دندون هامو روی هم فشار دادم و به صورتش نگاه کردم. با صدای بَمی گفت: "اوه، باورم نمیشه دیشب اینطوری خوابیدیم."
از روی تخت بلند شد و سعی کرد چشماشو کاملا باز کنه. هنوز متوجه حضور یونگی و هوسوک نشده بود. "آره، من هم باورم نمیشه که دیشب اینطوری خوابیدین!""آه!" تهیونگ با شنیدن صدای بلند یونگی وحشت زده فریاد زد و تکون خورد. "شما اینجا چیکار میکنید؟" با ترس پرسید. در حالی که عملاً از چشمای یونگی آتیش پرتاب میشد، هوسوک چشماشو با دست پوشوند و به شکلی دراماتیک به اطراف چرخید. "واقعا تو اینجا چیکار میکنی؟ یادمه آخرین بار فقط جین رو تو این خونه گذاشتم. تو چی هستی پسرم؟جین هرجا تو اونجا؟ چیکار میکنی تو، مکان این این بچه رو بو میکشی و میای پیشش؟"
تهیونگ چشماشو گرد کرد: "هیونگ، داری اغراق میکنی..." منم شروع کردم به باز کردن قلاده دور گردنم. "وقتی میدونی نباید از این اتاق استفاده کنی اینجا چیکار میکنی تهیونگ؟" در حالی که یونگی نمی تونست خشمش رو مهار کنه و عملاً به تهیونگ میپرید، بی دلیل احساس کردم باید بپرم وسط بحث. با صدای آهسته ای گفتم: "من ازش پرسیدم که تو این اتاق چیه؟" چشمام از ترس گرد شده بود.
آروم ادامه دادم: "وقتی گفت نمیتونه نشونم بده، اصرار کردم." یونگی در مقابل حرفام چشم باریک کرد."وانمود میکنم اینارو باور کردم. حالا برین، دوش بگیرین یا هر چیز دیگه ای. بعد بیاین تا صبحونه بخوریم. ولی اول باید از این وضعیت خارج بشید."وقتی هوسوک و یونگی از اتاق خارج شدن و فقط ما دو نفر موندیم، من و تهیونگ سریع خودمونو روی تخت انداختیم. "چرا دروغ گفتی؟"با کنجکاوی پرسید.
همونطور که روی تخت دراز کشیده بودم، بازوهاشو به شکل ضربدری روی شکمم جمع کرد و چونه اش رو روی بازوهاش گذاشت. در حالی که چشمای کنجکاوش چهره ام رو بررسی می کرد، چشمام رو بستم و سعی کردم حضورش رو نادیده بگیرم. "جین؟"
أنت تقرأ
'Psychological Play'【taejin】
أدب الهواة"نترس" با صدای آرومی زمزمه کرد، "چشمهات رو ببند، فقط تاریکی رو ببین." شاید چیزی که می خواستم فقط دیدن تاریکی نبود. تجربه کردن تاریکی به طور مستقیم بود. ▪︎Genre▪︎ Romance| Smut. Taejin♥︎