{17}دلیل اینکه انسان همیشه به کسی نیاز داره که توی زندگی بهش تکیه کنه، فقیر بودن اون نیست. طبیعیه که انسان ها به اطرافیان خود نیاز داشته باشن چون اونها ذاتا موجوداتی اجتماعی هستن. تنها بودن گاهی اوقات می تونه خوب باشه، ولی برای من تنهایی ابدی وحشتناک بود.
من توی زندگیم افراد زیادی دیدم اما با تعداد کمی از اونها تونستم ارتباط برقرار کنم و فقط دو نفر از اونها تونستن برای من به درجه دوستی برسن. قبل از نقل مکان به سئول، من و ناری که از زمان مهدکودک دوست بودیم، به دلیل دانشگاه، راهمون رو از هم جدا کردیم، بخاطر همین زیاد همدیگرو نمی دیدیم. از اونجایی که اون خارج از کشور بود، نمی تونستیم زیاد تلفنی صحبت کنیم. در عوض، هوسوک به هر حال برای من به اندازه کافی خوب به نظر می رسید و از نظر من، اون تفاوت زیادی با ناری نداشت. من هر دوی اونها رو خیلی دوست داشتم.
با این حال، بعد از آخرین چیزی که توی خونه یونگی شنیدم، واقعاً نمی خواستم با هوسوک تماس بگیرم. نمی خواستم با اون صحبت کنم، چون با اینکه از اتفاقات خبر داشت، به من زنگ نزد و چیزی به من نگفت. درعوض، تهیونگ به طور مداوم بهم زنگ میزد.
از وقتی که خودم رو توی خونه حبس کرده بودم، زنگ تلفنم یک ثانیه هم قطع نمیشد، مدام 'مزاحمم' میشد. میتونستم بگم 'مزاحمت'، چون با وجود اینکه نمیتونستم کاملاً بفهمم چه اتفاقی داره میافته، کاری که جیمین و تهیونگ بین خودشون انجام میدادن، بیش از حد آزارم میداد. دروغ چرا، دلم برای نگاه کردن به صورت زیبای تهیونگ تنگ شده بود، ولی خشم و ترس درونم منو از اون دور می کرد.
حتی برای رفتن به دانشگاه به سختی خونه رو ترک کرده بودم و از اینکه فقط با هوسوک روبه رو شده بودم خیالم راحت شده بود. یک هفته کامل از اون روز گذشته بود.
یه صبح معمولی شنبه، هوا سرد بود چون زمستون کم کم نزدیک می شد. من توی خونه ام حبس شده بودم و ناامیدانه از پنجره بیرون رو نگاه می کردم. شاید باید برای یه مدت به شهرم، پیش خانواده ام می رفتم و یکم ریلکس میکردم. خیلی قبل تر باید می فهمیدم که این افراد و این زندگی فعال هیچ سودی برای من ندارن.
در حالی که آروم و تنها توی خونه نشسته بودم، دوباره زنگ تلفنم تمام سیستم عصبی ام رو به هم ریخت، وقتی با عصبانیت شدید ایستادم، به تلفنم روی میز نگاه کردم و با دیدن اسم روی صفحه دلم خواست گوشی رو توی دیوار مقابلم بکوبم.
"چیه، تهیونگ چی میخوای؟" وقتی با عصبانیت و تقریباً با فریاد گوشیو جواب دادم، صدایی از تهیونگ شنیده نشد. فقط صدای نفس هاش رو می شنیدم. "تهیونگ، اگر قرار نیست صحبت کنی، گوشی رو قطع می کنم." با عصبانیت گفتم.
"میتونم بیام خونه ات؟" صداش مثل بچه هایی بود که کار بدی کردن به خاطر صدای آهسته و شیرینش نفس عمیقی کشیدم. در واقع، می خواستم ازش بپرسم که داره باهام شوخی میکنه، حتی می خواستم با مشت توی صورت زیباش بکوبم یا هر چیز دیگه ای. میخواستم اونو تا وقتی که گریه کنه کتک بزنم، ولی احتمالاً برعکس میشد، اگر سعی میکردم تهیونگ رو کتک بزنم، همه چیز برعکس میشد. زیر مشت هاش له میشدم.
![](https://img.wattpad.com/cover/361679291-288-k260656.jpg)
BẠN ĐANG ĐỌC
'Psychological Play'【taejin】
Fanfiction"نترس" با صدای آرومی زمزمه کرد، "چشمهات رو ببند، فقط تاریکی رو ببین." شاید چیزی که می خواستم فقط دیدن تاریکی نبود. تجربه کردن تاریکی به طور مستقیم بود. ▪︎Genre▪︎ Romance| Smut. Taejin♥︎