2 'پسر های بدِ توی کتاب ها در زندگی واقعی'

175 40 73
                                    


{2}

موسیقی بلند و فضای شلوغ مهمونی دو چیز بود که هرگز تو زندگیم تجربه نکرده بودم. من هیچوقت به موسیقی با صدای بلند گوش نمی‌دادم، و وقتی هم کسی اینکارو میکرد، با خجالت و سختی ازش می‌خواستم صدا رو کم کنه. گوش هام واقعاً طاقت نداشتن، احساس می کردم که گوش هام دارن منفجر می شن.

وقتی خیلی کوچیک بودم یادم میاد با مامانم به زمین بازی بچه ها میرفتیم و اگه بچه های زیادی اونجا بودن، با گریه به دامن مادرم می چسبیدم. بیشتر اوقات از دست خانوادم عصبانی می شم چون اونا منو بخاطر این مشکلم پیش هیچ دکتری نبردن و واقعاً به مشکل من اهمیت ندادن. شاید قانونی نبود که بگه همه چیز با دکتر و داروهای شیمیایی حل می شه، بعضی چیزها رو خود شخص میتونه حل کنه، اما من تا این سن نتونستم هیچکدوم از مشکلاتم رو حل کنم و سال ها باهاشون زندگی کردم.

"باشه! بریم تو کارش!"

در حالی که چیزی که گفتم داشت منو تو برکه ای از پشیمونی غرق میکرد، هوسوک منو به سمت آشپزخونه ی خونه کشوند. آشپزخونه آمریکایی کاملا بزرگ بود و با وجود ازدحام جمعیت، بیشتر چیزها کاملا تمیز به نظر می رسیدن. در واقع، وقتی داخل خونه رو بدون این جمعیت تصور می کردم، مکان فوق العاده ای بود. اکثر وسیله ها ساده و شیک بودن. البته وقتی بیشتر از هفتاد نفر توش بودن، این سادگی از بین میرفت.

"جیمین!" به محض اینکه هوسوک جیمین رو دید با صدای شادی صداش زد و باعث شد در حالی که هنوز توسط هوسوک در حال کشیده شدن بودم، اخم کنم.

جیمین برخلاف ظاهرش در زندگی روزمره، شلوار پارچه ای مشکی که کاملاً پاهاش رو در بَر گرفته بود و یه پیراهن مشکی قرمز با نقش و نگارهای عجیب پوشیده بود. تقریباً اولین بار بود که اونو با این لباس های تنگ می دیدم و انصافاً اینطوری ظاهرش خیلی بهتر شده بود. از طرف دیگه هوسوک مثل همیشه شلوار بَگی پوشیده بود که برای پاهای باریکش خیلی گشاد بود. بر خلاف اونها، من سعی کردم لباسی رو انتخاب کنم که سرسخت به نظر برسم، اما دارک ترین لباس توی کمد من تی شرت راه راه شرابی رنگ و شلوار مشکی بود. پس، برای چنین موقعیت هایی، من یک صفر عقب شروع کرده بودم.

در حالی که جیمین باسنش رو به جزیره ی مشکی آشپزخونه تکیه داده بود و به من نگاه های پر نفرتی مینداخت، مشروبش رو جرعه جرعه میخورد. متأسفانه ما هیچوقت نتونسته بودیم همدیگه رو دوست داشته باشیم، اما اون با هوسوک رابطه خوبی داشت و دوستی اونا خیلی شیرین بود.

"واقعا فکر نمی کردم بیای." جیمین در حالی که
لیوان های مشروب رو به ما می داد رو به من گفت: "همچنین، تیشرتت قشنگه."

فقط بخاطر اینکه هوسوک اینجا بود از من تعریف کرد وگرنه می دونستم که اون واقعا از من متنفره و می خواد لباس هامو بسوزونه. با این حال بهش لبخند زدم و به رفتارم که انگار مشکلی نداریم ادامه دادم.

'Psychological Play'【taejin】Where stories live. Discover now