{5}
وقتی لب های تهیونگ دوباره به لبم رسید، فهمیدن اینکه برای همه چیز خیلی دیر شده، باعث شد حس تلخی توی قلبم ایجاد بشه. دستاش، سینه امو گرفته بود و انگشتای شستش جوری که مماس با نوک سینم باشه ثابت شده بود. ضربان قلبمو پشت گردنم حس می کردم و احساس وحشت و هیجانی که بدنم رو اسیر گرفته بود به اوج خودش رسیده بود.
اول از همه، باید اینکه چطور به اینجا رسیدیم، چطور توی این موقعیت گیر کردیم و چرا راه حلش بوسیدن بود رو تعریف کنم.
بعد از اینکه با هم داخل رستوران نشستیم، چون من جرات سفارش دادن رو نداشتم تهیونگ برامون یه چیزایی سفارش داد. بعد از چند بار تشکر ازش، سعی کردیم باهم صحبت کنیم. من توی حرف زدن در مورد خودم وحشتناک بودم، ترجیح می دادم به جای صحبت کردن، گوش کنم و به نظر می رسید تهیونگ از صحبت کردن مداوم در مورد خودش خسته شده.
طول گفتگوی کوتاهمون؛
فهمیدم که اون قهوه دوست نداره، اما اگه کفدار و شیرین باشه میتونه اونو بنوشه، عموماً نوشیدنیهای گازدار و شیرین رو ترجیح میده، رنگ مورد علاقهاش آبیه، اما همچنین عاشق بنفش هم هست، و سرگرمیهاش نقاشی و موسیقیه. اینها ابتدایی ترین اطلاعات در مورد اون بودن و من کسی بودم که هرگز از دونستن چنین چیزهایی خسته نمی شدم و می تونستم تا آخر عمر به حرف های مردم گوش بدم ولی
نمی شد گفت که اونم مثل منه.
اون متقابلا یه چیزایی می خواست. از من انتظار جواب داشت، می خواست درباره ی خودم حرف بزنم و همدیگه رو کاملا بشناسیم.طول گفتگوی کوتاهمون؛
اون فهمید که من عاشق غذا، به خصوص پختنش هستم، چیزهای شیرین رو ترجیح نمی دم، اما عاشق شکلات هستم، رنگ مورد علاقم خاکستریه و سرگرمی هام خوندن کتاب و بازی با سگ هاست. بعد به من گفت که یه سگ داره و من گفتم خیلی دوست دارم سگش رو ببینم.در حین صحبت برای اینکه حرکت نادرستی انجام ندم با احترام رفتار میکردم و تمام تلاشم رو میکردم که دیواری رو که جلوی اون کشیده بودم، با وجود اینکه مدام ضربه می خورد، سرپا نگه دارم. تهیونگ از من کوچیکتر بود، بخاطر همین احساس می کردم مجبورم باهاش نرم و مهربون باشم و این احساس داشت منو از درون می خورد. چون اون زیاد به اختلاف سنیمون اهمیت نمی داد و حتی باهام رسمی هم نبود.
"بزار یه چیزی بهت بگم... اینجا خیلی کسل کننده اس و بوی قهوه ی خیلی قوی ای می ده. بریم خونه من؟ می تونم کلکسیون مدال پدرم رو بهت نشون بدم. بعدش میتونیم با سگم بازی کنیم. باز خودت می دونی."
با وجود اینکه کاملاً متوجه بودم که این پیشنهاد بوی خطر میده، برای اینکه سنگر بی اعتمادی بینمون قوی تر نشه قبول کردم. اینکه شبی که برای اولین بار با هم آشنا شدیم، تحت تأثیر الکل یه بوسه کوتاه داشتیم، نباید مانع دوستی ما می شد. یعنی اگه از جنبه مثبت نگاه میکردی، نباید این اتفاق می افتاد. ما می تونستیم مثل دوتا مرد اوقات خوشی داشته باشیم، یعنی امیدوارم.
VOUS LISEZ
'Psychological Play'【taejin】
Fanfiction"نترس" با صدای آرومی زمزمه کرد، "چشمهات رو ببند، فقط تاریکی رو ببین." شاید چیزی که می خواستم فقط دیدن تاریکی نبود. تجربه کردن تاریکی به طور مستقیم بود. ▪︎Genre▪︎ Romance| Smut. Taejin♥︎