{3}
"...بعد بهش گفتم تو حال بهم زنی جوهون!"
فکر نمیکنم تا به حال انقدر طولانی با کسی که مست بوده، نشسته باشم. شایدم به خاطر احساس شل شدن ناشی از نوشیدن بود که نتونستم از کیم تهیونگ بیزار بشم. برعکس، حالت مستی اون به قدری خنده دار بود که نمی تونستم جلوی خنده امو بگیرم. حالات اون خیلی کیوت بود و با وجود اینکه برای اولین بار باهاش صحبت می کردم، نمیتونستم به خاطر رفتارش ازش متنفر باشم.
"اون سعی کرد جلوی همه به من بلوجاب بده، منزجر کننده بود، خدای من..." بعد از خوردن یه جرعه از نوشیدنی ای که نمیدونستم چیه و بعداً آورده بودش، صورتشو جمع کرد و زیر لب یه چیزایی در مورد قوی و تهوع آور بودن بودن اون مشروب گفت. من یکبار دیگه به این حالتش خندیدم.
"راستی،" گفت و همزمان سیگارش رو از جیبش بیرون آورد و یکیشو به من تعارف کرد. وقتی دستامو بالا بردم و حرکتی انجام دادم که نشون میداد نمیخوام، شونههاش رو بالا انداخت، لبهاشو جمع کرد و سیگاری که برای من بیرون آورده بود رو، بین لبهاش گذاشت. "چرا اینقدر بچه ی ساکتی هستی کیم سوکجین؟"
"چون داستان جالبی برای تعریف کردن ندارم." تکیه زده به دیوار پشتم در جوابش گفته بودم. اون با لحنی که میخواست به من جرات بده گفت: "بیخیال." بعد سیگاری رو که بین لب هاش بود و منتظر سوختن، روشن کرد و کام عمیقی گرفت. "هر کسی یه داستان جالب برای گفتن داره."
با اینکه زبونم که به خاطر نوشیدنی ها کمی شل شده بود بهم جسارت میداد، بازم برای حرف زدن مردد بودم. می دونستم که امشب به خیلی چیزها در مورد خودم غلبه کردم. من مشروب خورده بودم و با شخص جدیدی آشنا شده بودم. با وجود اینکه این شخص کسی بود که به سیگار و الکل معتاده و صاحب این پارتی، اما من باهاش مشکلی نداشتم. مستی اون خیلی بامزه بود، با اینکه چیزی در موردش نمی دونستم، کم هم شده یه شناخت از مستی اون داشتم. اگر قرار بود با هم دوست شیم، احتمالاً در آینده هرگز مستی اونو نمیدیدم چون مشروبات الکلی ای که امشب خوردم و افراد مستی که دیدم برای یک عمر واسه ی من کافی بود.
"از آدما دوری میکنم. خیلی از مردم فکر میکنن این کاریه که برای باحال به نظر رسیدن انجام میدم، ولی من حتی برای خریدن یه قهوه برای خودم دچار مشکل میشم."
چیزهایی که اعتراف کردم باعث تغییر شدید حالت چهره اش شد. "یعنی نمیتونی بری صندوق و برای خودت یه قهوه بگیری؟"
"باورم کن تا جایی که بتونم گند میزنم به همه چی."
در حالی که تهیونگ به حرف من می خندید، منم یه لبخند زورکی به صورتم چسبوندم. چرا این چیزارو به اون می گفتم؟ حتی کوچیکترین ایده ای هم نداشتم.
"ناراحت نباش کیم سوکجین،" گفت و بعد یه پُک دیگه به سیگارش زد. "منم یکم عجیب غریبم."
"عجیب؟ از چه لحاظ؟" نگاهم رو ازش گرفتم و به روبرو دادم.
![](https://img.wattpad.com/cover/361679291-288-k260656.jpg)
YOU ARE READING
'Psychological Play'【taejin】
Fanfiction"نترس" با صدای آرومی زمزمه کرد، "چشمهات رو ببند، فقط تاریکی رو ببین." شاید چیزی که می خواستم فقط دیدن تاریکی نبود. تجربه کردن تاریکی به طور مستقیم بود. ▪︎Genre▪︎ Romance| Smut. Taejin♥︎