13'پنهان کردن گذشته'

132 25 45
                                    

{13}

دیشب اولین بار توی زندگیم بود که توی یه محیط شلوغ و مردونه انقدر مشروب خوردم که واقعاً خودم رو گم کنم. با وجود اینکه کاملاً با این نوع کارها ناآشنا بودم، فکر نمیکنم زیادم بهم سخت گذشته باشه. سوزش عجیبی که توی معدم بود، انقدرها هم  آزارم  نمی داد و به هر حال، به جز یک سری جزئیات کوچیک، همه چیز یادم بود. این نشونه خوبی بود که هیچ خاطره شرم آوری توی ذهنم باقی نمونده بود.

چیزی که باعث شد از خواب بیدار بشم درد عجیبی بود که توی کمرم احساس می کردم. به محض اینکه چشمامو باز کردم و متوجه شدم صبح شده، چند دقیقه به سقف خیره شدم تا به خودم بیام. خیلی طول کشید تا بفهمم کجا و با کی هستم.
تهیونگ بالاتنه برهنه‌اش  رو با پتویی که معمولاً روی کاناپه مینداخت پوشونده و بقیه پتو رو روی من انداخته بود. در حالی که حتی نزدیکی بدن های گرممون زیر پتوی نازک احساس خوشحالی به بدنم تزریق می کرد، به اتفاق دیشب فکر می کردم و نمی تونستم جلوی لبخند زدنم رو بگیرم. بخاطر اینکه دیشب یکم خشن پیش رفته بود، سنگینی نه چندان ناراحت کننده ای توی پایین تنم وجود داشت.

تهیونگ از خواب نه چندان عمیقش به خاطر حرکت های من بیدار و لبخند احمقانه ای روی صورتش ظاهر شده بود.
از اونجایی که تازه از خواب بیدار شده بود، ورم خفیف صورتش و حالت تاری چشماش اونقدر جذابش کرده بود که نمیتونستم چشم ازش بردارم.

اون که هنوز نمی تونست چشماشو باز کنه، با لبخند گفت: "صبح بخیر." منم با لبخند، کاملا توی جایی که بودم فرو رفتم و جواب دادم: "صبح بخیر."

"دیشب اینجا خوابمون برده." با گفتن این خمیازه کشیده و درحال تلاش برای باز نگه داشتن چشماش موهاشو بهم ریخته بود. تلاش ما برای دراز کشیدن کنار هم روی کاناپه ی نه چندان عریض رو میشد 'دوست داشتنی' توصیف کرد.

بدنم ،رو به اون بود، در حالی که بی صبرانه منتظر حرکت بعدیش بودم، کاملا ناگهانی دستشو روی بدنم گذاشت و منو به خودش چسبوند. پس منم توی سینه برهنه اش فرو رفتم و بیشتر بهش نزدیک شدم و اصلاً از وضعیتم شکایتی نداشتم.
احساس امنیت میکردم، این حس کاملاً ناخواسته شکل گرفته بود.

با صدای بم و خفه گفت: "اطراف رو خیلی کثیف کردیم." از صداش معلوم بود که هنوز خواب از سرش نپریده. با خنده سرمو از روی سینه اش برداشتم و با چشمای تهیونگ که نگاهم میکرد رو به رو شدم. انگار هیچ کس جز ما این آرامش رو نداشت، یه احساس نرم درونم رو پر کرد. "تمیزش میکنیم،"

نگاهش کردم، ناخواسته دستمو به سمت ابروهاش بردم و با حالتی جدی به آرومی را لمسش کردم. "برشون داشتی؟" با صدای آروم پرسیدم، تهیونگ  خندید، منو از خودش دور کرد، تو جایی که دراز کشیده بود نشست و کش و قوسی به خودش داد. به خاطر حرکت ناگهانی اون به حالت نشسته دراومدم. در حالی که با کنجکاوی منتظر بودم ببینم چیکار قراره بکنه، پاهاشو از روی مبل پایین گذاشت و منو به سمت خودش کشید. پاهامو از دوطرف باز کرد و کمکم کرد تو بغلش بشینم.

'Psychological Play'【taejin】Donde viven las historias. Descúbrelo ahora