{6}جیمین قلم توی دستش رو کنار گذاشت، به عقب تکیه و کش و قوسی به خودش داد، اون و تهیونگ مدت طولانی ای بود که طراحی می کردن و بدون اینکه استراحت کنن، روی میز خم شده بودن. چشماش خسته بود و کمرش درد میکرد.
جیمین گفت: "فکر کنم برای خودم قهوه بیارم.تو هم چیزی میخوای؟"
تهیونگ که به نظر می رسید ناراحته سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و سعی کرد بیشتر روی دفتر طراحی جلوش تمرکز کنه. ولی نمی تونست این کارو انجام بده، نمی تونست ذهنش رو یه جا جمع کنه.
توی افکارش غرق شده بود. فکرش همش به سمت جین کشیده میشد، نمی دونست با اون چیکار کنه.
جیمین در حالی که دفتر تهیونگ رو می بست گفت: "به من نگاه کن." تهیونگ از نگاه کردن بهش امتناع میکرد، خودکاری رو که توی دستش بود بین انگشتاش می چرخوند و سرش رو بیشتر خم میکرد. "تهیونگ، به من نگاه کن."
جیمین نتونسته بود نتیجه ی مثبتی از تهیونگ بگیره، پس دستش رو به سمت پسری که روبروش نشسته بود دراز کرد و ضربه ملایمی به پیشونیش زد. "چرا منو حساب نمیکنی؟"
تهیونگ نفس خشمگینی بیرون داد و با عصبانیت شدید به پشت تکیه داد. "من کلی پروژه برای انجام دادن دارم، جیمین. میشه لطفا منو تنها بذاری؟"
"با بیل میزنم تو دهنت، تهیونگ. چرا با من اینجوری حرف میزنی؟" جیمین با حرص دستهاشو جلوی سینه جمع و اخم کرد. "تو یه مشکل دیگه داری بهم بگو یالا!"
تهیونگ اگه می تونست از عالم فکر و خیالش بیرون بیاد، همه چیز رو به جیمین می گفت. اما، ده ها چیز وجود داشت که ذهنش رو به هم میریخت و جین اصلی ترین اونها بود. مطمئن نبود کاری که انجام میده درسته و شاید مشکل همین بود. اون مطمئن نبود که داره چیکار می کنه یا قراره چه کاری انجام بده، و هیچ چیز حس درستی بهش نمیداد.
"چیزی نیست من خوبم." گفته بود برای خاتمه دادن به بحث ولی می دونست که جیمین راحتش نمیذازه. "فقط یکم گیج هستم."
"از جوهون جدا شدی؟ یه سری چیزا از مهمونی اون شب شنیدم ولی وقت نکردم ازت بپرسم. شاید این جوهون باشه که گیجت کرده؟ هاه؟"
تهیونگ به محض شنیدن اسم جوهون آب دهنش رو قورت داد. خوب میدونست نباید سوتی بده، بنابراین تصمیم گرفت که منطقی ترین کار یعنی دروغ گفتن رو در پیش بگیره. "ما یکم بحث کردیم، ولی از هم جدا نشدیم، فقط انگار داشتیم جدا میشدیم... "
"انگار داشتین جدا میشدین؟ می تونی به من بگی چطور این اتفاق می افته؟ یا از هم جدا میشین یا ادامه می دید دیگه." جیمین این بار جدی شد و صاف نشست.
"امیدوارم یادت باشه که در مورد چی صحبت کردیم. درسته که این کارو برای سرگرمی انجام میدیم، ولی می دونی که آخر این کار یه چیز جدی وجود داره."
STAI LEGGENDO
'Psychological Play'【taejin】
Fanfiction"نترس" با صدای آرومی زمزمه کرد، "چشمهات رو ببند، فقط تاریکی رو ببین." شاید چیزی که می خواستم فقط دیدن تاریکی نبود. تجربه کردن تاریکی به طور مستقیم بود. ▪︎Genre▪︎ Romance| Smut. Taejin♥︎