ραят 7 💧💙🐚

162 35 26
                                    

از دید جیمین

چند روز از اومدنم به اینجا میگذشت ، همچی خوب بود پاپا جین و بابا نامجون همیشه با مهربونی باهام برخورد میکردن و تهیونگ اون فوق العاده‌ست!!تو همچی استعداد داره و خیلی جذابه!! دستم روی قلبم گذاشتم خیلی تند تند میزد

«جیمین: مامان عشق چیه!؟

امیلیا: یعنی با دیدن کسی قلبت تند تند بزنه

جیمین: مگه میشه!؟

امیلیا: درکش برای تو فعلا سخت بزرگ تر شدی بهت توضیح میدم

جیمین: قول!؟

مامان خندید پیشونیم بوسید

امیلیا: قول کوسه‌ای»

با یادآوری مامان بغض کرد حالش خوبه؟مادربزرگ سوفیا جزمین حتما نگران شدن روی تخت نشستم

جیمین: باید برگردم!؟

با شنیدن صدای تق تق سرم بالا گرفتم ، تهیونگ دیدم قلبم باز تند تند زد انگار میخواست سینه‌ام بشکافه ، تهیونگ اومد داخل در پشت سرش بست

تهیونگ: حالت خوبه؟

لبه تخت نشست با حس دلتنگی پاهام بغلم کردم

تهیونگ: چیزی اذیتت میکنه!؟

چشمام خیس شد نگاهش کردم

جیمین: دلم برای خانوادم تنگ شده

تهیونگ لبخند زد و نزدیکم شد دستش روی‌ سرم کشید ، از آرامش دستاش احساس خواب آلودگی کردم قلبم آروم گرفت خود به خود نزدیکش شدم سرم روی سینه‌اش گذاشتم ، صدای تپش تند قلبش شنیدم متعجب ازش فاصله گرفتم

جیمین: عاشق شدی!؟

تهیونگ: چی!؟

چشماش درشت شد

جیمین: مامانم میگفت کسی عاشق باشه قلبش تند تند میزنه!

دستم روی سینش گذاشتم

جیمین: قلب تو هم تند تند میزنه ، عاشق شدی!؟

بغض الود نگاهش کردم متعجب سرش کج کرد

تهیونگ: ام ن.نه!!!

جیمین: پس چرا آروم نمیگیره!؟

دستم از روی سینش برداشت تو دستاش گرفت

تهیونگ: عشق فقط این نیست

سوالی سرم کج کردم لبخند زد

تهیونگ: یعنی به هر بهانه ای میبینیش اما بازم زود به زود دل تنگش میشی

گیج شدم دستم رها کرد و بلند شد نگاهش ازم میدزدید

تهیونگ: امشب یک مراسم داریم خواستم بهت بگم آماده باشی

نیم نگاهی بهم کرد و برگشت از اتاق خارج شد خودم به پشت روی تخت انداختم

جیمین: منظورش چی بود!؟

💧 тнє ℓєgєи∂ σf ρєαяℓ тєαя💧Where stories live. Discover now