ραят 16 💧💙🐚

134 32 4
                                    

از دید جیمین  

1هفته از زمان برگشتمون به سئول میگذشت و تهیونگ ترجیح داد خونه خودش بمونیم ، کلافه خودم روی مبل انداختم حوصلم خیلی سر رفته بود صبح هم تهیونگ به اجبار بابا نامی رفته بود شرکت ، با شنیدن صدای زنگ خونه سریع بلند شدم هیجان زده سمت در دوییدم بازش کردم

کوک: سلام

لبام جلو دادم کوک خندید اومد داخل کفشاش با روفرشی عوض کرد

کوک: انگار من دیدی ناامید شدی!

پشت سرش وارد اشپزخونه شدم

جیمین: ن.نه فقط انتظار داشتم تهیونگ برگرده

کوک لبخند زد ظرف های غذا روی میز چید

کوک: گفت بهت بگم واقعا عذرمیخواد تنهات گذاشته بعدا حتما جبران میکنه و این غذاهاروهم عمو جین فرستاده میخواست خودش بیاد دیدنت ولی بخاطر کارهای شرکت و خبر ازدواج تهیونگ با پسر موقرمز کمی سرشون شلوغه

کوک چشمک زد به سرعت گونه‌هام داغ شد دستم روشون گذاشتم صدای خندش شنیدم

کوک: بیا ناهار بخوریم خیلی گرسنمه

روی صندلی نشستم کوک ظرف جلوم گذاشت

کوک: نوش جان

جیمین: ممنون

لبخند زدم ‌و مشغول خوردن ناهارمون شدیم

**********************

کوک دسته‌ی بازی روی زمین گذاشت بدنش کش داد

کوک: اههه خسته شدم

ذوق زده نگاهش کردم

جیمین: این عالی بود!!!

متعجب نگاهم کرد

کوک: تو واقعا باهوشی!!! من فقط یک بار بهت بازی توضیح دادم اما شدی رقیب سر سخت من!

خندیدم دسته‌ی باز روی زمین گذاشتم

جیمین: اون شب که با تهیونگ بازی میکردین با دقت نگاتون میکردم

کوک: بازی با تو هیجان انگیز تر از تهیونگ!

کوک به ساعتش نگاه کرد سریع بلند شد

جیمین: چیشده!؟

کوک: اههه کلا فراموش کردم با یکی از دوستام قرار دارم!

نگران نگام کرد

کوک: تو تنهایی مشکلی نداری؟!

لبخند عمیق زدم

جیمین: نه میتونی بری

کوک کتش برداشت و پوشید

کوک: باشه کمی استراحت کن تهیونگ هم حتما تا یک ساعت دیگه میرسه

کوک سمت در رفت که ناگهانی برگشت سمتم

کوک: میخوای فیلم ببینی!؟

💧 тнє ℓєgєи∂ σf ρєαяℓ тєαя💧Donde viven las historias. Descúbrelo ahora