ραят 10 💧💙🐚

142 33 26
                                    

از دید تهیونگ

از اتاق کارم خارج شدم و موبایلم روی گوشم نگه داشتم

تهیونگ: دلیل اسرارت درک نمیکنم کوک!!

کوک: چون نیازی به درک تو نیست!فقط امشب بیا بریم بیرون

تهیونگ: منم میگم بذارش یک زمان دیگه!! من کلی کار دارم

کوک: باشه مشکلی نیست

متعجب ایستادم

تهیونگ: جدی میگی!؟

کوک: البته! تو وارث عمو نامی هستی و دوست نداری ناامیدش کنی پس با کاغذ بازی سرگرم باش منم با جیمین و جزمین میریم بیرون باییی

تهیونگ: چی!؟ صب...

با شنیدن صدای بوق ممتد موبایلم پوکر سمت اتاقم حرکت کردم

***********************

پیراهن مشکیم مرتب کردم از پله ها پایین رفتم

کوک کنار جیمین و جزمین دیدم ، برگشت سمتم پوزخند زد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

کوک کنار جیمین و جزمین دیدم ، برگشت سمتم پوزخند زد

کوک: چیشد!؟ مگه نگفتی کار داری!؟

چشمام چرخوندم سمت جیمین که هیجان زده نگام میکرد رفتم سرش بوسیدم

تهیونگ: به تو چه

کوک: باشه بابا فهمیدم بخاطر دوست پسرت اومدی!

دستم پشت کمر جیمین گذاشتم برگشتم سمتشون

تهیونگ: خب کجا میخواین برین؟

کوک: چیزی به شب نمونده میریم شهربازی جذاب تره

تهیونگ: اوک بریم

خواستم همراه جیمین سمت در برم کوک جلوم گرفت ، متعجب نگاهش کردم که جدی برگشت سمت جزمین در عمارت باز کرد با دستش به بیرون اشاره کرد

کوک: خانم ها مقدم‌ترن

جزمین لبخند زد از عمارت خارج شد پوزخند زدم نزدیک کوک شدم

تهیونگ: ها!؟تو جدی!؟

کوک: بدونه یک ذره شک

چشمک زد و بیرون رفت

جیمین: چیزی شده!؟

از عمارت خارج شدیم در بستم

تهیونگ: دوست احمق من از خواهرت خوشش اومده

💧 тнє ℓєgєи∂ σf ρєαяℓ тєαя💧Where stories live. Discover now