Keep Everything Inside
همه چیو داخل نگه داشتن"Didn't say a word. Everyone assumed you're fine, but it hurt sometimes. Keeping everything, everything inside."
"کلمه ای نگفت. همه فکر میکردن خوبی اما این درد داره بعضی وقتا. نگه داشتن همه چیز، همه چیو درونت."لالیسا
من درست نخوابیدم. من تموم شب بیدارم بخاطر یه نفر خاص که مدام ذهنمو درگیر میکنه.
الان ظهره و خوشحالم که شنبهست. من کلاس ندارم.
"خواهش میکنم بذار بخوابم." درحالی که به سقف خیره شده بودم تو هوا زمزمه کردم و التماس کردم.
میخواستم بخوابم که یکی در اتاقمو زد و باعث غر زدنم شد.
"نونا، باید بریم یه جایی. باید عمو و خاله رو ببینیم. مامان و بابا توقع دارن که ما بریم مخصوصا که اجازه داده بودن تو مدرسه اونا درس بخونیم." حرف تهیونگ رو پشت در شنیدم.
"20 دقیقه بهم وقت بده." از روی تخت بلند شدم و وارد حموم شدم.
روتین صبحمو انجام دادم و یه لباس غیر رسمی اما شیک و مرتب پوشیدم.
قبل اینکه برم پایین کیف و گوشیمو برداشتم.
من و تهیونگ سوار ماشینش شدیم. اون ما رو سمت رستورانی برد که قرار بود دوست صمیمی پدر و مادرمون رو ببینیم.
والدین ما نمیتونن اونا رو ملاقات کنن، پس از ما خواستن تا ملاقاتشون کنیم. فکر میکنم عمو و خاله از وقتی که تازه از نیویورک اومده بودن برای پدر و مادرمون هدیه داشتن.
به رستوران رسیدیم، خیلی شیکه و لباس ما به اون مکان نمیخوره.با این حال، اهمیتی نمیدم، مخصوصا وقتی که ما میتونیم تو این رستوران غذا بخوریم و بنظر میرسه که شکسته یا چیزی شبیه بهش نیستیم.
داخل رستوران که رفتیم یه آشنا دیدم. (همیشه یه آشنا همهجا هست مخصوصا فامیل)
جیسو بود و بنظر میرسید نه تنها با خانواده اش درحال صرف ناهاره، بلکه با نامزدش هه این.جیسو امروز متفاوت بنظر میرسه. اون لباس پوشیده و میکاپ کرده. فقط خودش نیست.
"نونا، از اینور." تهیونگ فلانل(یه نوع جنس پارچه لباس) منو کشید و من دنبالش رفتم.
سر میزمون نشستم و منتظر عمو و خاله شدیم. مخفیانه به جیسو خیره شدم. اون زیاد با خوانوادهاش تعامل نداره و فقط با غذاش بازی میکنه.
غذای مورد علاقش مرغه، و میدونم که به میگو حساسیت داره(مثلا). با این حال، غذایی که مقابلش سرو شده میگو کره ایه.
سخته که دختر زوجی باشی که فقط به فکر ثروت، قدرت و شهرت هستن. به خوشبختی و زندگیش اهمیتی نمیدن.
YOU ARE READING
Capitan Bitch | Jenlisa (translated)
Fanfiction'کاپیتان عوضی' جنلیسا~ کار گروهی. اعتماد. باور. در آنجا، لالیسا برای تیم والیبال مدرسه خود تلاش کرد و با کاپیتان سخت گیر، بی رحم و با استعداد تیم والیبال به نام جنی روبی جین کیم آشنا شد. "خدایا! اون همیشه انقدر بِچه؟" یه بلوند قد بلند با ناراحتی توپ...