Chapter 26

158 35 65
                                    

Friends
دوستان

"Me from the moon, you from the stars Our conversations were like homework BFFs on one day, enemies on another I just wanna understand."
"من از ماه، تو از ستارگان
مکالمات ما مثل تکالیف بود
یه روز دوست، یه روز دشمن، من فقط میخوام بفهمم."

جنی

الان اون احساساتشو به من اعتراف کرده؟

"آره." اون گفت.

با صدای بلند گفتم؟

"نه نگفتی، اما تو چهرت آشکاره." ابروهامو در هم کشیدم و از سر تا پا بهش خیره شدم.

"از کِی شروع به دوست داشتنم کردی؟" ازش پرسیدم.

"نمیدونم، نمیتونم به یاد بیارم." اون صادقانه جواب داد.

"چرا از من خوشت میاد؟" چونشو میگیره و برای لحظه ای فکر میکنه.

"نمیدونم، برای دوست داشتنت به دلیلی نیاز دارم؟" سرمو تکون دادم که باعث شد بیشتر فکر کنه. "بیا بگیم تو همیشه باعث میشی که" به قلبش اشاره میکنه و ادامه میده. "احساس شادی و زنده بودن کنه."

سرمو به سینش تکیه دادم و به قلبش گوش دادم. ضربان قلبش طوری تند میزنه که انگار تو یه ماراتن دویده.

"میبینی؟ خیلی دوستت داره." با لبخندی که روی صورتش نقش بسته بود گفت.

"هرچند، من ازت خوشم نمیاد." به قلبش چنگ زد.

"وای! قلب بیچارم. حالت خوبه آقای قلب؟" اون به طرز چشمگیری گفت و طوری رفتار کرد که انگار سکته قلبی کرده. وقتی رو قلبش در زد خنده کردم که پرسید خوبه یا نه؟

"تظاهر کردنو بس کن، لالیسا." چشماشو چرخوند وقتی ابرویی بالا انداختم سریع لبخند زدم.

"ازت خوشم میاد، کاپیتان." اون اعتراف کرد که پاک تر و مطمئن تره.

"من ازت خوشم نمیاد، میمون." گفتم که باعث شد آهی بکشه.

"نه تقصیر منه نه تو، قلب من تو رو انتخاب کرد. من خوبم و ازت مراقب میکنم و به کسی نیاز داشتی آرومت میکنم. هیچوقت انتظار ندارم تو دوستم داشته باشی." اون به من لبخند زد و تا حدودی قلبمو گرم کرد.

"پس خوبه که میشنوم." سرشو تکون داد.

"میشه بخوابیم الان؟ الان دیگه واقعا دیر وقته." در جواب هومی کردم و اون تلویزیونو خاموش کرد.

با لحاف رومو پوشوند و لامپ کنارمو خاموش کرد.

"خوب بخواب، کراشی." با صدای بچه‌گونه ای گفت که چندشم شد.

Capitan Bitch | Jenlisa (translated) Where stories live. Discover now