Chapter 25

160 37 53
                                    

Comfort

راحتی

"Days when you hate that you're you Days when you wanna disappear
Let's make a door in your heart
If you open that door and go inside
This place will be waiting for you
It's ok to believe, it'll comfort you, this Magic Shop."
"روزهایی که از اینکه خودت هستی متنفری
روزهایی که میخوای ناپدید شی
بیا یک در تو قلبت بسازیم
اگه اون در رو باز کنی و بری داخل
این مکان منتظرت خواهد بود
اشکالی نداره که باور کنی، این فروشگاه جادیی بهت آرامش میده."

لالیسا

با عرق کردن زیاد از خواب بیدار شدم که هنوز مریضم. دو روزه که تب کردم. اگه هنوز مریض باشم ممکنه والدینم منو به بیمارستان ببرن.

ناگهان صدای کسیو پشت در شنیدم که داشت صحبت میکرد.

"فکر میکنم باید از قبل میبردیمش بیمارستان. اون از دو روز پیش مریضه. اون ممکنه به بیماری مبتلا شده باشه، نه فقط تب، مثل تب دنگی." مامان ابراز نگرانی کرد.

"بیا بریم." بابا باهاش موافقت کرد و در رو باز کرد.

"اوه، بیدار شدی." مامان درحالی که روی تختم کنارم نشست گفت.

"مامان، نیازی نیست به بیمارستان برم. من خوبم و دمای بدنم پایین اومده." گفتم که باعث آه کشیدنشون شد.

"خیلی خب، اما اگه تا فردا هنوز مریض بودی، ما میبریمت بیمارستان." سرمو تکون دادم و مامان پیشونیمو بوسید.

"من برات فرنی درست میکنم." مامانم از روی تختم بلند شد و با بابام از اتاق خوابم بیرون رفت.

من تماشاشون کردم که در رو بستن و گوشیمو از روی میز کنار تختم برداشتم. من تعداد زیادی تماس و پیامک از دست رفته از جیسو، جونگ‌یون، سولگی و رزی دیدم.

دونه دونه جوابشونو دادم و گفتم حالم خوبه و نگران نباشن.

وقتی جواب جیسو رو دادم، آخرین پیامشو خوندم، بهم گفت که جنی دو روزه که تو تمریناشون شرکت نکرده، و تو کلاساش شرکت نکرد.

شماره جیسو رو گرفتم و اون سریع جواب داد.

مانوفوت: چو، اون کجاست؟

چوکِن: کی؟ جنی؟

مانوفوت: آره، پس کی؟

چوکِن: نمیدونم. ما به خونه‌اش سر زدیم ک ساقی خانواده اونا گفته که اون دو روزه نرفته خونه.

مانوفوت: فکر میکنی کجاست؟

چوکِن: نمیدونم، حتی آیرین اونی هم نمیدونه اون کجا رفته. هممون نگرانشیم.

Capitan Bitch | Jenlisa (translated) Where stories live. Discover now