« گذشته ی گذشتگان »
قصه ی پدربزرگ رو، من اینگونه آغاز میکنم:
.
" توی زمانِ بی زمانی ها... گوشه ای از جهان بی انتهای هستی... توی دورترین یا شاید نزدیک ترین نقطه ای که به ذهن هر کس خطور کنه... توی نقطه ای ناشناخته، جایی میانِ کهکشانِ سِرساینس، در دنیایی خارج از هر قاعده و قانونی، اتفاقی رخ میده... اتفاق جدیدی که هیچوقت تا قبل از اون توی تاریخ رقم نخورده بود... اتفاقی که با خودش هزاران هزار داستانِ جدید میاره... شور و حال میده به همه ی خاکستری های بی جانِ اطرافش و به جاش رنگین کمونی هفت رنگ نقاشی میکشه... اتفاقی که میشه سرآغاز... سرآغاز همه ی افسانه ها... سرآغاز داستانی که پدربزرگ تو هشت سالگی تعریف میکنه و با لبخند عجیب غریبی خیره به کنج دیوار، عینک از چشم برمیداره و شروع میکنه:
«همه چیز از همون موقع شروع شد... از همون موقعی که دنیای بی نقص ما تو اوج قدرت خودش بود و فکر میکردیم دیگه هیچ چیزی نمیتونه تکونش بده! ولی اون اتفاق...»
اون اتفاقِ بی نام، دنیایی بی نقص رو تبدیل به دنیایی وارونه کرد... دنیایی که تو ناخودآگاه مردمش " غیرقابل تغییر " تعریف شده بود!
تعریف ها، بازیِ ذهنِ آدماست... بازی که گاهی نفع به دنبال داره و گاهی ضرر؛ وَ یک اتفاق ساده، به آرومی و در نهایت " ناچیز " بودن، همه ی تعریف ها رو زیر و رو کرد... تعریف هایی خشک و غیر قابل تغییر رو سوزوند و تعریف های جدیدی جایگزین کرد... تعریف هایی از جنس احساس!!! منعطف و رنگین...
میلیون ها سال قبل، بقایای به جا مونده از ستاره ای منفجر شده، به یکباره با سیاره ای از سیاره های سرگردون در مدار خودشون درونِ کهکشان سِرساینس برخورد کرد. سیاره ی بزرگ و یکپارچه ای که زندگی درش به زیبایی جریان داشت، به دلیل اختلاف جرم و زیاد بودن جرم جسم برخورد کننده؛ در چشم بهم زدنی، به چندین تکه تقسیم شد! تنها تکه هایی که بعد از چند قطعه شدن، باقی موند به طور معجزه آسایی دوباره تو مدار های مختلفی قرار گرفتن و باقی تکه ها به طور کل نابود شد. یکپارچگی های سابقِ یک شکوه، به طور کلی از بین رفت... زیبایی هایی یکدست از هم پاشید... همه ی حیاتی که قبلاً داشت به نابودی کشیده شد طوریکه انگار شوخی بیش نبوده و تصویر زیبا و روشنی که درخشندگیِ زندگی تو کهکشان داشت، کاملاً به نیستی بدل شد! بعد از تکه تکه شدن ها و قرار گرفتنِ دوباره ی اون تکه ها تحتِ گرانش ستاره ی مرکزی دو سیاره ی جدید، اما از یک جنس به وجود اومد!!! از بین همه ی اون یکپارچگی های از هم پاشده شده، تنها دو سیاره به جا موند! سیاره هایی که از هر لحاظ، با هم متفاوت بودن و تنها نقطه ی اشتراکشون منشأ مشترک هسته هاشون که بقایای باقی مونده از سیاره ی نابود شده ی قبلی بود! وَ اینجوری شد که حیات به تدریج و دوباره روی اون دو سیاره شکل گرفت... به تدریج و آهسته... شریان های قطع شده ی زندگی دوباره بهم رسیدن تا نفس های تازه ای به جریان بندازن!!!
YOU ARE READING
🗡️Beyond the Mirror🗡️
Fanfiction🪄Geners๑ ↲فانتزی ~ رمنس ~ معمایی ↳🪄Couples๑ ↲هونهان، کایسو، سولی 🪞 توی زمانِ بی زمانی ها... گوشه ای از جهان بی انتهای هستی... توی دور ترین یا شاید نزدیک ترین نقطه ای که به ذهن هر کس خطور کنه... توی نقطه ای ناشناخته، جایی میان کهکشانِ سِرساینس، ت...