6

3 0 0
                                    

« لایوگارد »

سیاره ی خاکستری با وجود موهبت های خاصی که داشت، به شدت تحتِ کنترل ربات ها بود و همه ی موهبت ها، تنها زمانی به زیبایی قدرت هاشون رو به رُخ میکشیدن که میتونستن نفعی به سیاره برسونن... وجهِ تمایزِ مردمانی که با موهبت زاده میشدن، با ربات هایی که تعدادشون با زندگانی که نفس میکشیدن، برابری میکرد، همین قدرتِ ذاتی بود... قدرتی که به زیبایی میتونست با دمیدنِ فردِ موهبت دار به دانه ای، گل هایی از جنسِ خالصِ مرغوب ترین عطر ها تولید کنه... یا قدرتی که میتونست قوی تر از هر تکنولوژی که تو پیشرفته ترین سطحِ خودش قرار داشت، درمانگر باشه... کشاورزانی که میتونستن با در دست داشتنِ قدرتِ کنترلِ چهار عنصرِ اصلی، مرغوب ترین محصولات و زیباترین گل هایی که تا کنون چشم نوازی کردن به زندگی هدیه کنن... همه ی اونها، قدرت هایی بودن که میتونستن به نوعی زندگی بخشِ زیبایی و تزریق کننده ی اکسیژن باشن... زندگی در کنار تک تکِ حرکات ماشینی و هوشمند ربات هایی که سلطه ی کاملی به همه ی ذرات داشتن، به طرز شیرینی جریان داشت... مثل پیچکی که با چشیدنِ قطره ای آب، امیدوار از لا به لای سنگ ها، سر از بیابانِ خاک بیرون می آورد تا با سبز بودن هاش، تلنگری برای خشکی های بی آبِ اطرافش باشه؛ زندگی هم مثل روغنی که چرخ دنده ی ربات هارو نرم تر میکرد تا تو حرکتشون دچار مشکل نشن، لا به لای همه ی اون بی نفسی های خاکستری جریان داشت... زندگی که هیچ ربات و هیچ سیستم پیشرفته و تاریکی حریف از هم گسستنِ زنجیرِ محکمش نبود... در کنارِ همه ی محدودیت هایی که دنیای ماشینیِ سیاره به موهبت ها القا میکرد تا به انزوا بکشوندشون، اگه موهبتی باعث قانون شکنی میشد، جز موارد کوچکی که تعریف شده بودن هیچ رباتی توانایی اجرای قانون رو براش نداشت! فردِ قانون شکن به وزارتِ موهبت های ذاتی منتقل میشد تا متناسب با تصمیم گیریِ بنیان گذارانی که همگی از خانواده های اصیل بودن، مجازات بشه... با همه ی اینها، قوانینِ ماشینی و حاکمِ اون سیاره چیزی بود که گاهی راه نفس کشیدن رو به روی همه میبست و سخت میکرد! پوشیدنِ زیر پوش های اطلاعاتی که شاملِ ریز ترین اطلاعاتِ شخصی بودن و مردم رو خارج از خانه مثل نمونه هایی آزمایشگاهی جلوه میداد، جزء قوانین سخت و غیر قابل شکستِ اون سیاره بود... هر کسی که بدون زیر پوش از خانه خارج میشد، قبل از اینکه فرصتِ برداشتنِ قدمی داشته باشه، بلافاصله توسط ربات های شناسایی تخلف تجزیه میشد... در کنار همه ی رفاه و راحتیِ موجودی که ربات ها ایجاد کرده بودن و گاهی کافی بود تنها فکرِ ساده ای از هزارتوهای پیچیده ی مغز گذر کنه تا محال ترینشون به سادگی و تو پیشرفته ترین سطح از امکانات فراهم بشن، بی رحمی و خالی از احساسات انسانی بودن های ربات ها، که جز برنامه های دقیق داده شده به سیستم هاشون، هیچ حالتِ دیگه ای نداشتن، ظلم و بی انصافی بزرگی به حساب میومد! چرا که با وجود همه ی محدودیت ها، با وجود همه ی قدرتی که ربات ها رو برتر و غالب جلوه میداد، در نهایت انسان هایی موهبت دار بودن که میتونستن زندگی رو نجات بدن... همه ی این ها، افکاری بود که لوهان موقعِ دیدنِ صحنه ی تجزیه شدنی که جلوش رخ داد، از ذهنش گذشت و با حسِ عجیبی که شاید به بغض کردن تعبیر میشد، جوری که میخواست خودش رو بیشتر زجر بده با دقت بیشتری به حرکت سریع و دوباره ی رباتی که انگار نه انگار که قلبِ موجودِ زنده ای رو هدف گرفته، شیشه ای حاویِ محتوایی زرد رنگ رو همراه با نیزه ای، شلیک کرد و ذره ذره اُرگان هاش به سوختن رسید؛ خیره موند... سوختن هایی که شعله های کوچکش با حرکتی پر مانند رقص کنان بالا و بالاتر میرفتن و رسیدنشون بهم، مثل ستاره ای تو آسمانِ غروب درخشش ایجاد میکرد... به سختی نگاهش رو از منظره ی جلوش گرفت و با گره ی کوری که ابروهاش رو بهم چفت کرده بود، دست های مشت شده اش رو در جیب پنهان کرد... سمتِ ساختمانی که میتونست قدرتمند ترین مکانِ ممکن برای موهبت ها باشه، چرا که ساخته شدنش بر پایه ی قدرتِ موهبت ها بود، قدم تند کرد؛ ولی نتونست جلوی جاری شدنِ کلمات روی زبانش رو بگیره و زیرِ لب با حرص غر زد:

🗡️Beyond the Mirror🗡️Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt