« جشن قدرتنماییِ قانون شکنی ها »
« خیره به آسمانِ بالای سرش، دست های خواب رفته اش رو از زیرِ سرش بیرون آورد و لُپ هاش رو باد کرد... زندگیِ بدونِ درد براش هر روزش رو سرشار از لبخند میکرد! ابر هایی که حالا به خاطر کنارِ هم بودن های هر دو سیاره دوباره شکل ثابتشون رو پیدا کرده بودن بیشتر از همیشه متراکم به نظر میرسیدن و سهون تو ذهن خودش مشغول نقاشی و رنگ زدنشون شده بود که ناگهان تصویر جلوی چشم هاش خش دار به نظر رسید... طوری که انگار داشت خواب میدید، چندین بار پشت سرِ هم پلک زد ولی واقعاً آسمان بالای سرش داشت مثل یک فیلم در حالِ پخش که خش دار شده ناپدید میشد و برای لحظه ای رنگ آبیِ بالای سرش به نارنجیِ غروب مانندی تبدیل شد!!! بهت زده از جا پرید و ایستاد... بعد از نگاهی که به اطراف انداخت دوباره سر بلند کرد ولی جز آسمانِ آبی که همیشه میدید، چیزِ دیگه ای بالای سرش نبود... متفکر نفس عمیقی کشید و درد خفیفی قفسه ی سینه اش رو در بر گرفت که ناخودآگاه گره ای بین ابروهاش انداخت...
_ محافظ اوه... محافظ اوه اینجاااایی... کابوست رو دیدممممم
از جا پرید و خیره به پسری که جلوش با نیش بازی بالا و پایین میپرید، دستی رو سینه اش کشید، نفسش رو با صدا بیرون داد و غرید:
_ عای... کیم کیونگسو! هر دفعه با اینجور پیدا شدنت منو سکته میدی!
کیونگسو با نیش باز و چشم های درشتی که خندون شده بودن، بینی اش رو چین داد و گفت:
_ کااابوست رو دیدممممم...
پرید دستی دورِ گردنِ سهون انداخت و با بالا کشیدنِ خودش روی انگشت های پاش درِ گوشش زمزمه ی خوف انگیزی کرد:
_ خیلی ترسناکه که تنها روحِ محافظِ این سیاره باشی و هیچ خانواده ای نداشته باشی مگه نه؟ اینجوری انگار بی هویتی... بدونِ هیچ گذشته ای!
_ ای... ایشششش!
سهون با باز کردنِ دستِ اون پسر از دورِ گردنش دادی سرش کشید و گفت:
_ بهت گفته بودم این کارای مسخره ات رو تموم کن! چه موهبتِ مسخره ایه که تو داری...
_ دیدنِ کابوس های مردم، مسخره نیست...
نگاه تندی بهش انداخت و کیونگسو با جمع کردنِ نیش بازش، دست هاش رو جلوش گره کرد با تعظیمِ نود درجه ای گفت:
_ متأسفم!!!
با صاف ایستادنش، لبخندی زد و با لحن آرومی دوباره گفت:_ همونجور که بینِ همه ی رنگ های سیاره امون، رنگ آمیزیِ شما بیهوده نیست! کابوس دیدنِ منم بیهوده نیست...
_ آیگو...
سهون که نمیتونست جلوی لبخندش رو بگیره با نارضایتی غرید و کیونگسو مثل تیری که انگار از کمان در رفته باشه، به آغوشش حمله برد و با محکم گره کردنِ دست هاش دورِ کمرش، خودش رو سفت بهش چسبوند... سهون خیره بهش با خنده دست هاش رو دورش حلقه کرد و گفت:
ESTÁS LEYENDO
🗡️Beyond the Mirror🗡️
Fanfic🪄Geners๑ ↲فانتزی ~ رمنس ~ معمایی ↳🪄Couples๑ ↲هونهان، کایسو، سولی 🪞 توی زمانِ بی زمانی ها... گوشه ای از جهان بی انتهای هستی... توی دور ترین یا شاید نزدیک ترین نقطه ای که به ذهن هر کس خطور کنه... توی نقطه ای ناشناخته، جایی میان کهکشانِ سِرساینس، ت...