« حقیقتِ موهبت ها(1) »
" _ یک قانون شکنی باعثش شد؟ "
" + درسته!!! "
از جایی لا به لای همه ی خاطرات فراموش شده ی لوهان، سوالی پرسیده شد که درجا جوابش رو گرفت... این باعث شد سرعت جریان خون تو رگ هاش کُند تر بشه... اون مرد قدرت زیادی داشت... نه به واسطه ی نیمه عمر زیادش و مدت زمان طولانیِ زندگی کردنش... قدرتِ عجیبِ اون مرد مستقیماً با موهبتش در ارتباط بود... این ارتباط رو تنها لوهان میتونست درک کنه! چرا و چطورش رو نمیدونست ولی قدرتِ عجیبی رو به درکِ باور هاش رسونده بود... با اون مرد ملاقات کرده بود... جایی که یادش نمیومد بین خاطراتی تار که قرار به فراموش کردنشون براش گذاشته شده بود... خاطرات پاک شده ی لوهان قدرت خودشون رو داشتن و اتفاقاتِ زیادی پشت سرِ هم افتاده بود که همزمان از درکِ دانش های ناقصش خارج بود ولی در عین حال میتونست بفهمدشون... برای لوهان سوال بود اون مرد، با چنین قدرت زیادی که از موهبتش نشأت گرفته؛ در جایی مثلِ سئول با حفاظت شدیدی، ده هزار برابرِ بقیه ی شهر ها به دلیل مرکزیتش چطور زنده مونده... همه ی موهبت ها تو هاله ای از کنترل، تحت نظر بودن و این همه آزادانه قانون شکنی کردن، براش عجیب بود!
لوهان باز هم به تمرکز نیاز داشت... نفس عمیقی کشید و پلک هاش رو روی هم قرار داد، با گذاشتنِ دست هاش کنار شقیقه هاش بارِ دیگه به مرور خاطراتش نشست و با حسِ اولین دیدارش با اون مرد در گذشته ای نزدیک به 250 سال پیش از زمانِ حالِ خودش، چشم هاش رو باز کرد و به آرومی با خودش لب زد:
_ نیمه عمرِ 500 ساله اش به نصف رسیده و تا این حد قدرتمند شدنش غیر ممکنه!
_ هی... هانی!!!
خیره به ییشینگی که با ذوق سمتش میومد و هیجان زده برگه ای رو تو هوا براش تکون میداد، لبخندی روی لب هاش جا داد و ییشینگ به محض رسیدن بهش، برگه رو به سینه اش کوبید با صدای آروم تر شده ای ادامه داد:
_ دعوتنامه ی همایش بعدی رو گرفتم!
_ یعنی میگی فهمیده قاچاقی وارد شدیم؟
لوهان با چشم های گرد شده ای پرسید و ییشینگ ثانیه ای مثل ابله ها بهش خیره موند و ثانیه ی بعدی با گرد شدنِ چشم هاش با صدای بلندی گفت:
_ فک کنم گند زدیم!!! برای همین یارو همش با نگاهش داشت قورتم میداد...
_ از بس ندیده بازی در آوردی!!!
_ فَکِ خودت بیشتر از من زمینو جارو میکرد که آقای مثلاً شاهزاده!
دهان باز کرد جوابی بده که با دیدنِ خارج شدنِ اون مرد از ساختمان، منصرف شد و با فشردنِ لب هاش روی هم، لبخندی زورکی روی لب هاش نشوند... با نزدیک شدنِ اون مرد بهشون، ییشینگ رو که پشتش به ساختمان بود، کنار خودش کشید و احترامی بهش گذاشتن... لبخندی روی لب هاش نقش بست و متقابلاً با تعظیمِ نود درجه ای بهشون به آرومی گفت:
ESTÁS LEYENDO
🗡️Beyond the Mirror🗡️
Fanfic🪄Geners๑ ↲فانتزی ~ رمنس ~ معمایی ↳🪄Couples๑ ↲هونهان، کایسو، سولی 🪞 توی زمانِ بی زمانی ها... گوشه ای از جهان بی انتهای هستی... توی دور ترین یا شاید نزدیک ترین نقطه ای که به ذهن هر کس خطور کنه... توی نقطه ای ناشناخته، جایی میان کهکشانِ سِرساینس، ت...