« دیدارِ عشق »
آقای لو نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به چشم های عجیبِ آقای ژانگ داد.
_ شما هم دیدین آقای لو؟ برای همینه که اعتقاد دارم روحِ قدرت در این سیاره باید از بین بره... شما موهبت بیکرانِ خودتون رو به من دادین تا هیچ قدرتی نتونه با من برابری کنه! موهبتِ من یک موهبت نایاب و برتره و شما خوب با این موضوع آشنا هستین... جدا از اون، بهتره فراموش نکنین، هر نوزادی که زاده میشه، سرنوشتش تو گوش هاش زمزمه میشه... خاندانِ من شاید معمولی به نظر برسه ولی در واقع، جز ارواحِ اصیل به حساب میاد!!!
آقای ژانگ بعد از مکث کوتاهی، با نگاهی به چهره ی بی حالتِ آقای لو، با لب های کشیده اش که به لبخندِ کَریهِ همیشگی باز بود، ادامه داد:
_ با اراده من، خیلی راحت میشه که حکومت ازتون گرفته بشه و به جانشینان سلطنتی یعنی خاندانِ چوی سپرده بشه... به هر حال من یک روح اصیلم که از عشق جانشینان بیدار شده!
آقای لو با فشردنِ پلک هاش روی هم، نفس عمیقی کشید... هیچکدوم از افکارش برای آقای ژانگ قابلِ خوندن نبود با اینحال بازهم همه ی نیروش رو برای محافظتِ ذهنش به کار بسته بود! همین کار انرژیِ زیادی ازش گرفته و باعث میشد که واکنش هاش کُند تر باشن... نگاهی به رییس ربات ها و نگاهِ پیروزِ تو چشم هاش انداخت و لب زد:
_ بدونِ نیرویی که موهبتِ من بهتون داده، کاری که میخواین بکنین، غیر ممکنه آقای ژانگ!!! پارک سئوجون رو براتون میارم!
با نیشخندِ پیروزمندی، سری تکون داد و گفت:
_ برای همینه که من همیشه قدردانِ نیروی شما هستم!!! در ضمن، من خوب میتونم پسرِ خودم رو کنترل کنم ولی لوهانِ شما...
آقای لو با تکخندِ بلندی جمله اش رو قطع کرد و زمزمه کرد:
_ لوهانِ من، هیچوقت نمیتونه از حصار محدودیتی که شخصاً براش کشیدم، عبور کنه!
دهن کشیده ی آقای ژانگ که انگار هیچوقت قابلیت جمع شدن نداشت تا لبخندِ کریهش دائمی روی لب هاش باقی بمونن، جمع شد و با چهره ای جدی سری تکون داد... با وجود همه ی قدرتِ زیادی که داشت، باز هم نمیتونست مردِ رو به روش رو کنترل کنه و این عصبیش میکرد... آقای لو با سری که تکون داد، تک دکمه ی کتِ سفیدش که از پشت، بلندیش به زانوهاش میرسید بست و ثانیه ی بعدی جلوی وزارتخونه ایستاده بود! کلافه سری به طرفین تکون داد و شروع به دویدن کرد... بعد از ثانیه ای، مثل طوفان واردِ عمارت خودش شد و داد زد:
_ میونگ!!!
_ لازم نیست داد بزنی...
آقای لو چرخید و خیره به چهره ی سردِ همسرش که پشت سرش ایستاده بود، با همون لحن تندش غرید:
_ لوهان کجاست؟
_ به عنوانِ پدرش و کسی که به واسطه ی خون اصیلی که باهم شریکین، حسش میکنه فکر میکنم تو بهتر از من بدونی!
![](https://img.wattpad.com/cover/363465634-288-k506126.jpg)
YOU ARE READING
🗡️Beyond the Mirror🗡️
Fanfiction🪄Geners๑ ↲فانتزی ~ رمنس ~ معمایی ↳🪄Couples๑ ↲هونهان، کایسو، سولی 🪞 توی زمانِ بی زمانی ها... گوشه ای از جهان بی انتهای هستی... توی دور ترین یا شاید نزدیک ترین نقطه ای که به ذهن هر کس خطور کنه... توی نقطه ای ناشناخته، جایی میان کهکشانِ سِرساینس، ت...