« جنگل موهبت ها »
_ فقط کافیه جای ایکس و ایگرگ رو عوض کنیم اونوقت یه معادله جدید و درست بهمون میده!
_ مهم جوابه!!!
_ لوهان چیزی که ما میخوایم جواب نیست، راهیه که برای رسیدن به جواب طی میکنیم...
سر بلند کرد و با ریز کردنِ چشم هاش لحظه ای تمرکز کرد که لوهان با هیجان و ابروهایی بالا رفته، سرش رو جلو برد و پچ پچ کرد:
_ صدای خاصی میشنوی؟!
_ نه... حس کردم صدای جدیدی به گوشم خورد ولی فقط صدای ژومیه و...
خیره به جایی پشت سرِ لوهان، صداش رفته رفته تحلیل رفت، تو صدمِ ثانیه ای، چشم هاش گرد شد و با صدای داد بلندی از جا پرید روی مبل ایستاد و جیغ جیغ کنان رو به لوهان گفت:
_ راه رفتنِ سوسک!!! بگیرش! لوهان سوسکه!!!
لوهان با نگاه وا رفته ای به هیبتِ هیکل بی قواره اش که روی مبل بالا پایین میپرید و بال بال میزد، به آرومی انگار که حرکاتش رو دورِ کُند گذاشته شده باشه، به پشت سرش نگاهی انداخت و با دیدنِ سوسک کوچکی که سرِ جاش، بدون هیچ حرکتی ایستاده بود، با تاسف سری تکون داد از جا برخاست...
دوستِ احمقش چطور میتونست به خاطر اون موجودِ ریز، چنین علم شَنگه ای به پا کنه!!! حتی قدرت مسخره کردنش هم از دست داده بود و واقعاً هیچ ایده ای نداشت که این رفتار های ناگهانی و عجیب غریبِ ییشینگ، از کجا نشأت میگیرن. از همه عجیب تر اینکه چطور ناگهانی خودشون رو نشون میدن؟! با جدا کردنِ برگه ای دستمال کاغذی، به آرومی سوسکِ کوچک و بی حرکت رو، انگار که بالا پایین پریدن های ییشینگ شوکه اش کرده باشه، از روی زمین برداشت و با باز کردنِ درِ خانه، بیرون پرتابش کرد... در رو محکم بهم کوبید و چرخید نگاهی به ییشینگ که با حالتی آرام گرفته و اخمو، در تناقض با شلوغ بازی های ثانیه ای قبلش، خیره به نقطه ی نامعلومی سرِ جاش نشسته، ترجیح داد به جای هر حرف و کنایه ای، فقط سکوت کنه... سمتش رفت که قبل از رسیدن بهش، ییشینگ از جا پرید و در حالیکه با سرعت از کنارش عبور میکرد غرید:
_ من دیگه اینجا نمیمونم! برای امروز کافیه!!!
لوهان با همون حالت گیجی که از غیر قابلِ پیش بینی شدن های رفتارهاش بهش دست داده بود، خیره به دور شدن و بیرون زدنش از خانه، آهی کشید با کلافگی موهاش رو بهم ریخت... با نگاهی به اطراف و کاغذ های چِک نویسی که سرتاسرِ خانه پخش بود، سرسری همه ی کاغذ ها رو تو چشم بهم زدنی جمع کرد، مرتب گوشه ی میزِ وسط هال گذاشت و طبق عادتِ همه ی نارضایتی هاش، در حالیکه زیر لب با خودش غُر میزد و میدونست که صداش میتونه به راحتی به گوش های تیزِ ییشینگ برسه، با خونسردی و بیخیالی نگاهِ دیگه ای به اطراف انداخت از خانه بیرون زد... همون حس آشنای عجیبی که هر بار نگاه کردن به اطرافِ خانه، ادغام شده با یادآوریِ خاطرات، وجودش رو پر میکرد، بهش دست داد. ثانیه ای مکث کرد و خیره به راهروی تاریکِ پشت سرش، اخم هاش رو درهم کشید با قدم های نسبتاً سریعی از پله ها پایین رفت... بیرون ساختمان، نگاهی به نیمرخ ییشینگ انداخت که همچنان ساکت و تو خودش، خیره به نقطه ی نامعلومی بود. بالاخره کاسه ی صبرش سَر رفت و با طعنه گفت:
VOUS LISEZ
🗡️Beyond the Mirror🗡️
Fanfiction🪄Geners๑ ↲فانتزی ~ رمنس ~ معمایی ↳🪄Couples๑ ↲هونهان، کایسو، سولی 🪞 توی زمانِ بی زمانی ها... گوشه ای از جهان بی انتهای هستی... توی دور ترین یا شاید نزدیک ترین نقطه ای که به ذهن هر کس خطور کنه... توی نقطه ای ناشناخته، جایی میان کهکشانِ سِرساینس، ت...