« دردِ احساس »
ییشینگ به محض بیرون اومدنش از خانه، نگاهی به انتهای تاریکِ راهرو انداخت و با حس جریانِ تازه ای از هوا که انگار داشت وجودش رو تازگی میبخشید، با اخم هایی درهم کشیده چرخید و نگاهِ دقیق تری به اون تاریکیِ مطلق انداخت... اون راهرو به جایی بیرون از ساختمان راه داشت؟ با یادآوریِ حرف های لوهان، پوزخندی زد... انگار که دوباره حالت های ثابت خودش برگشته باشن زیر لب و با حرص زمزمه کرد:
_ احمقِ احساساتی!!!
بی اختیار قدمی سمت اون تاریکی و وزش بادِ ملایمی که هوای راکد و خفه ی راهرو رو تازه میکرد، برداشت و ایستاد! چون یهویی از خانه بیرون زده بود، هیچ وسیله ی ارتباطی با خودش نداشت... سریع سرش رو تکون داد و چرخید از پله ها پایین بره که وزش بادِ خنکی که شدید تر شد، سرِ جا خشکش کرد... دوباره سمت اون تاریکی چرخید و با حس تپش های قلبش که شدت گرفته بودن، به سختی آب دهانش رو فرو داد و با فشردنِ پلک هاش روی هم سمت تاریکی رفت... دو قدمِ بلند برداشت و ایستاد، نفس عمیقی کشید... جایی میانِ تاریکیِ مطلق ایستاده بود... دیوانه شده بود که داشت تا این حد به حس کنجکاویش پر و بال میداد ولی انگار نیروی محرکه ای واداش میکرد به ادامه و پیش رفتن برای ارضای اون حس! برگشت نگاهی به پشت سرش انداخت ولی جز تاریکی هیچی نبود... ته دلش ناخواسته خالی شد... حس میکرد وسط ناکجا آباد گم شده!!! مطلقاً هیچ چیزی اطرافش نبود و حس نمیشد! حتی اون جریان خنکِ وزش باد... دو قدمِ با احتیاطِ دیگه برداشت و قبل از برداشتنِ قدم سوم، پلک هاش رو روی هم فشرد! شاید با چشم های بسته، بهتر میتونست پیشروی کنه ولی با کوبیده شدن به درِ بسته ای، «آخش» بلند شد... با اخم های درهمی چشم باز کرد با دیدنِ درِ جلوی روش که انگار منبع نوری از یک جای نامعلوم روشن و قابلِ دیدش کرده بود، نگاهِ متعجبی به اطراف انداخت... به جز اون روشنایی، بقیه ی جاها همچنان درون تاریکیِ مطلق محو بود! با احتیاط و جرأتی که نمیدونست چجوری بهش چیره شده، دستگیره ی در رو چرخوند به آرومی بازش کرد... بدونِ ثانیه ای مکث، در رو تا انتها باز کرد و سریع پلک هاش رو روی هم فشرد و ناخواسته نفسش درون سینه حبس شد! وقتی حس کرد هیچ اتفاق خاصی قرار به افتادنش نیست، بعد از گذشت دقیقه ای به آرومی لای پلک هاش رو باز کرد... دیدنِ اتاقی که بیشتر شبیه یک انباری پر از آینه بود، اخم هاش رو در هم گره زد و شاکی پوزخندی زد! خودش هم نمیدونست انتظار دیدنِ چه چیزی رو داشته که حالا به نظر میومد تو ذوقش خورده... واردِ اتاق شد و با بسته شدنِ خود به خودیِ در پشت سرش، انگار که دوباره خوف به دلش افتاده باشه، ضربانِ قلبش بالا رفت... خیره به آینه های کوچک و بزرگ فراوانی که اطراف اتاق چیده شده بود، چرخی دور خودش زد و سر بلند کرد، حتی روی سقف هم پر از انواع آینه بود و تعداد زیادیشون آویزون بودن... ناخواسته لبخندی گوشه ی لبش نفش بست... اون همه آینه به نظرش «قشنگ» بودن! سرش رو پایین آورد و خیره به تک تکِ آینه ها به هزاران تصویر خودش که تو ابعاد و سایز های مختلف تشکیل شده بودن، خیره شد...
VOCÊ ESTÁ LENDO
🗡️Beyond the Mirror🗡️
Fanfic🪄Geners๑ ↲فانتزی ~ رمنس ~ معمایی ↳🪄Couples๑ ↲هونهان، کایسو، سولی 🪞 توی زمانِ بی زمانی ها... گوشه ای از جهان بی انتهای هستی... توی دور ترین یا شاید نزدیک ترین نقطه ای که به ذهن هر کس خطور کنه... توی نقطه ای ناشناخته، جایی میان کهکشانِ سِرساینس، ت...