16

3 0 0
                                    

« آینه های معلق »

زنی که تازه به خانه رسیده بود، با خستگی نگاهی به اطراف انداخت و در حالیکه گردنش رو ماساژ میداد، صدا زد:

_ شینگ... پسرم؟

ییشینگ با تعجب سرکی کشید:

_ مادر؟!

خانم ژانگ با لبخندِ مهربانی دست هاش رو از هم باز کرد:

_ کِی برگشتی خونه؟!

ییشینگ بعد از کمی تردید، با قدم های سریعی از اتاق بیرون دوید و تو آغوش مادرش فرو رفت... خانم ژانگ با فشردنِ پسرش نفس عمیقی کشید و زمزمه وار پرسید:

_ اومدی وسیله هات رو جمع کنی؟؟؟

بی حرف سری به نشونه ی تایید تکون داد و خانم ژانگ ازش جدا شد، صورتش رو قاب گرفت و خیره به چشم هاش با لبخند تاکید کرد:

_ با بانو چوی به خوبی کنار بیا... هوم؟

نفس عمیقی کشید و خودش رو از آغوش مادرش عقب کشید...

_ شینگ...

_ نمیتونم!!! وقتی یادم میفته یازده سال چقدر به خاطرش اذیت شدم، نمیتونم حتی بهش نگاه کنم!

خانم ژانگ با مهربانی دستی به گونه ی پسرش کشید و در حالیکه شونه هاش رو گرفته بود، فشاری بهشون وارد کرد... ییشینگ با دلخوریِ دوباره ای گفت:

_ هیچوقت خونه نیستی و حالا که اومدی، اینجوری من رو ناراحت کردی!

خانم ژانگ تکخندی به این شکایتِ پسرش زد و سری تکون داد:

_ راست میگی... من معذرت میخوام! تو برای دونستن همه ی چیزایی که از سر گذروندیم هنوز خیلی جوونی!!! قبل از رفتنت برات پنکیک درست کنم؟

ییشینگ با لبخندی که چشم هاش رو نمدار کرده بودن، سری تکون داد و خیره به مادرش که سمت آشپزخانه رفت، آهی کشید... چرای بزرگی تو سرش چرخ میخورد و با اخم های درهمی سعی کرد ذهنش رو منحرف کنه ولی نتونست!!! تا همین جا هم خیلی چیز ها میدونست... حتی خیلی چیزهایی دیده بود که شاید نمیتونست راجع بهشون با کسی حرف بزنه ولی به خاطرِ دونستنشون همزمان حسی سرشار از گیجی و گناه داشت... با نفس عمیقی که کشید دنبال مادرش رفت و پرسید:

_ چرا انقدر برای اون زن احترام قائلی؟ صدای ناله های خانم چوی هنوزم بعضی شبا باعث کابوسم میشه...

مادرش نگاهی بهش انداخت و با لبخند جواب داد:

_ سرنوشتِ خانواده ی ما اینه که به خاندانِ چوی خدمت کنن!!! اون ناله ها، صدای درد کشیدن های بانو بودن... تمام اون شب ها، من بالای سرش بودم!

_ چرا؟!

خانم ژانگ چرخید نگاهی به پسرش انداخت و بعد از مکث کوتاهی، با استفاده از نیروی موهبتش باقیِ مراحل آماده سازیِ پنکیک هارو فراهم کرد؛ با اشاره به یکی از صندلی ها پشت میز نشست و خیره به کیوهیونِ بهت زده توضیح داد:

🗡️Beyond the Mirror🗡️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora