13

0 0 0
                                    

« ارواح اصیل »

لوهان، ییشینگ رو به حال خودش رها کرده تا تمام و کمال به عشق بازی های بی حسش برسه و خودش، همچنان برای خودش تو دلِ جنگل پیش میرفت... به انتظار پرنده اش بود و احساس دلتنگیِ عجیبی وجودش رو در بر گرفته بود! انگار در نبودِ کسی که دوباره عاشقش کرده، محافظ گذشته اش و معشوقِ ناپیدای اکنونش، شعله ی آبیش تسکینی بود تا راحت تر اون دوریِ عجیب رو تاب بیاره... سر بلند کرد، با نگاهی به آسمانِ بالای سرش که تنها قابِ کوچکی ازش لابه لای اون شاخه های وارونه و بالا رفته دیده میشد، نفس عمیقی کشید و چهره اش ناخواسته از دردی که تحملش طاقت فرسا بود، در هم فرو رفت!

" _ درد داری و میتونی دردم رو حس کنی؟ پس چرا نمیتونم پیدات کنم؟! "

شنیدنِ زمزمه ی آشنایی که انگار از جایی نزدیکِ قلبش بلند شده بود تا توی اون فضای خالی اکو بشه، شوکه اش کرد... اخم هاش رو درهم کشید و تکیه زده به درختِ عظیم و الجثه ای دست روی قلبش گذاشت... صدایی که مدت ها تو خواب هاش شنیده و باهاش عشق رو تجربه کرده بود، حالا تو کل اون فضا و واقعی تر براش نواخته شد! نگاهی به اطرافِ جنگل انداخت و از خودش پرسید این همه نزدیکیِ عجیبی که نتیجه اش راحت حس کردنِ وجودِ دیگری بود، از کجا میاد؟ لوهان جز درد عمیق وجودش و خاطراتش هیچوقتِ دیگه ای انقدر واقعی عشق رو تجربه نکرده بود! سر بلند کرد تا دوباره نگاهش رو به آسمان بده که ماتِ رنگِ آبیِ روشنی که به آسمان پاشیده شده بود، موند و نفسش گرفت... درد، فقسه ی سینه اش رو شکافت و برای لحظه ای پلک هاش رو روی هم فشرد...

.

« _ سهون رو احظار کن!

یسونگ با حالتِ گنگی پلک هاش رو روی هم فشرد، نگاهش رو از سبزه های روی میزش گرفت... خیره به پسرکی از خاندانِ معمولیِ خودش که بعد از خودش مالکیتِ روحِ پیشگو بودن برای سیاره رو به ارث میبرد و به همین خاطر آموزشش میداد تا مثل خودش مجبور به ریاضت و تراشیدنِ موهاش تو دوره ی کوتاهِ آموزشش نباشه، زمزمه کرد... طولی نکشید که پسرِ محافظ با همون حالتِ سرخوشِ همیشگیش جلوش ظاهر شد... یسونگ با نگاهی بهش، نفس عمیقی کشید و لبخندی زد... نمیشد که شادابی های اون روحِ محافظ رو دید و بدونِ هیچ احساسی از کنارش گذشت! با اشاره ای شاگردش رو از اتاق بیرون کرد و در حالیکه با آرامش مشغولِ درست کردنِ چای مخصوصِ خودش بود، رو به سهون بی مقدمه گفت:

_ من و تو از خاندانِ ارواحیم... ارواحی که خاندانِ اصیل انتخاب کردن! ما خانواده ی اصیلی نداشتیم سهون و اصیل ها، با این انتخاب زنده نگهمون داشتن... خانواده ی من، مسئولیت بزرگی رو از اول تاریخ به دوش کشیده و اون هم پرورش نیروی جادوییِ درونمون برای پیشگوییِ آینده بوده! میدونی که ما همگی ذاتِ محافظت رو داریم... هیچ موهبتی با جادو آشنا نیست و آموزش های چندگانه ی جادوگری میتونه جنگ بزرگی رو درونمون راه بندازه چون موهبتمون باهاش مقابله میکنه... من به خاطر موهبتم میتونم زبان گیاهانِ این سیاره رو بفهمم و حالا که زمانِ موازی شدنِ دو سیاره باهمه و همه ی ورودی های نابود شده، باز شدن تا ارتباط بین سیاره ها جاری بشه، اون گیاهان دوباره به من از خیانتی گفتن که به خاطرش یک وجودِ بی گناه رو تجزیه کردم... خوب میدونی از کی حرف میزنم! معشوقِ دوستِ عزیزِ تو و بهترین دوستی که تو این زندگی میتونستم داشته باشم، کیم جیهیو!!! بعد از اون اتفاق بود که برخلاف قانون، دیگه نخواستم پام رو توی اون وزارتخونه بذارم و همینجور که میبینی از همه ی زندگیِ سیاره، گوشه گیری کردم تا تو این خونه ی حقیر، حکم درمان گر داشته باشم... ازت نخواستم بیای اینجا که داستان زندگیِ من رو بشنوی... گیاهانِ این سیاره، به طور عجیبی دارن از گذشته های دورتری صحبت میکنن... خاطراتی رو برای خودشون دوره میکنن که نشنیده گرفته شدنش برای من، غیر ممکنه! طبق تاریخچه ی سیاره، نظریه ی کیم هیچولِ معدوم درست از آب در میاد... سیاره رنگیِ ما و سیاره ی همسایه هسته ی مشترکی رو داشتن که گونه های گیاهیِ فعلیمون به زمانِ یکدست بودنِ این هسته ی مشترک برمیگرده... به قدری قدیمیه که شمارِ سال هاش از دستم در میره و اون خاطرات، خاطراتِ مربوط به عشق یک شاهزاده و محافظش هستن! این، همون خاطراتیه که تو داری به یاد میاری؟!

🗡️Beyond the Mirror🗡️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora