†-𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐

80 14 1
                                    

چشم های خسته اش رو به زور باز کرد و آهسته پلک های سنگینش رو حرکت داد. سعی داشت سیاهیِ جلوی دیدش رو از بین ببره اما فایده ای نداشت و متوجه شد این ایراد چشم هاش نیست بلکه تصویر رو به روش کاملا سیاهه و چیزی دیدش رو محدود کرده؛ مثل یه پارچه ی ضخیم تیره رنگ. کمرش خیلی درد میکرد و عضلاتش خشک شده بودن انگار مدت زیادی توی یک حالت مونده و هیچ تکونی نخورده. روی صندلی نشسته بود و از ثابت بودن پاهاش و از عقب رفتن دست هاش و لمس جنس زبری فهمید با طنابی به جسم فلزی ای بسته شده و نمیتونه حرکت کنه. گلوش خشک شده بود و نبود هیچ بزاقی توی دهنش باعث شده بود دهنش قفل شه. احساس گرسنگی و ضعف عجیبی داشت. باید کمی فکر میکرد تا یادش بیاد چه اتفاقی افتاده و چه خبره. به زور با حرکت دادن زبونش توی دهنش بزاق ایجاد کرد و با قورت دادنش گلوش رو برای حرف زدن آزاد کرد و با صدای خش داری پرسید:

« کی اینجاست؟ »

کمی توی جاش تکون خورد و بدنی که درد داشت رو به سختی جا به جا کرد و پرسید:

« کسی صدام رو میشنوه؟! »

همون لحظه صداهای ریزی شنید. مردونه بودن اما متوجه نمیشد چی میگن. صداها نزدیک و نزدیک تر میشد تا اینکه برداشته شدن گام های محکمی رو اطرافش حس کرد و کمی ترسید.

"میدونم که همینجایی... کی هستی؟! از من چی میخوای؟ یالا بازم کن!"

صدای مردونه و خونسردی به گوشش رسید که میگفت "برش دار."

منتظر بود صدا ادامه پیدا کنه که پارچه ی مشکی رنگ با شدت از سرش برداشته شد و چتری های بلند و شلخته اش روی صورتش ریخته شدن. روشنایی چشم هاش رو اذیت کرد، پلک هاش رو بست و سرش رو پایین انداخت، سرش رو چپ و راست تکون داد تا موهاش کنار برن و وقتی به نور عادت کرد سرش رو بالا برد. آشفته به اطرافش نگاه انداخت و مکانی داخلش قرار داشتن رو آنالیز کرد؛ شبیه طبقه ی همکف ساختمان متروکه ای بود که سال ها کسی توش رفت و آمد نداشته، سالنی بزرگ و خالی با زمینی که خاک گرفته بود. نگاهش رو روی آدم های اطرافش متمرکز کرد... کت شلوار پوش، درشت اندام و کاملا جدی، مشخص بود محافظ اون مردی هستن که مرکز ایستاده و گاردش نسبت به همه پایین تره، صرفا چون خیالش راحته آدم هایی برای محافظت ازش وجود دارن. موهای شکلاتی رنگ و صورتِ ظریف، چشم هایی کشیده و لب هایی کوچیک، تتوی روی گردن و سینه اش رو هم نمیشد نادیده گرفت... باعث میشه تصویر آدم هایی با نقش منفی توی ذهنش تداعی بشه.

اینجا چه خبر بود و این آدما کی بودن؟ تک تک سوالات بی جوابش در حال جویدن مغزش بودن و جونگکوک باید خودش رو تسکین میداد و تنها راهش انداختنِ صداش توی گلوش و داد زدن بود:

« هی! شما کی هستید؟ برای چی منو آوردید اینجا؟ »

مرد به محافظ کناریش نگاه مشکوکی انداخت و پرسید:

𝐕𝐚𝐭𝐢𝐜𝐚𝐧 | 𝐕𝐤 (واتیکان)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora