†-𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟕

29 6 0
                                    

نگاهش رو به اطراف سالن داد و لپش رو از داخل گزید، این وضعیت رو دوست نداشت. این چه پیشنهاد مسخره ای بود؟ چرا عصبانیتش از دشمنش رو سر بی گناه ترین آدمی که تا الان دیده خالی کرد؟ منصفانه نبود بعد از تمام اتفاقاتی که بینشون افتاده الان اینجوری رفتار کنه. جونگکوک توی مرز اعتماد کردن بود چطور تونست گند بزنه به تمام کرده ها و نکرده هاش!؟ چرا نتونست جلوی این خشم احمقانه اش رو بگیره؟!

دستی به پیک بلوریِ روی میز کشید و بلندش کرد، کمی الکل داخلش ریخت و ازش مزه کرد... گرم بود اما حداقل کمی هم که شده آرومش میکرد. به سمت در چرخید و با حیاط خالی مواجه شد. اخمی روی پیشونیش نشست و چشمش به استخرِ نا آروم افتاد...

برای چند ثانیه همه چیز متوقف شد و حس کرد حتی قلبش هم نمیتپه! جونگکوک خودش رو پرت کرد توی آب؟ با اون دست های بسته؟

هوش از سرش پرید و لیوان از دستش رها شد؛ روی زمین افتاد و درست مثل قلب جونگکوک به چندین تکه تبدیل شد!

در رو باز کرد و نفهمید چجوری خودش رو از خونه به حیاط رسوند و توی آب شیرجه زد! به سمت پسری که با رضایت تمام خودش رو توی عمق آب نگه داشته بود و تلاشی برای بالا اومدن نمیکرد شنا کرد... بازوش رو محکم گرفت و بدن بی حالش رو تکون داد؛ خودش رو رها کرده بود و از این رهایی به قدری مطمئن بود که نمیخواست چشم باز کنه و واقعیت رو ببینه.

پسر رو به سختی بالا کشید... نمیتونست بذاره جون خودش رو بگیره، نمیتونست یه نفر دیگه رو هم از دست بده! به سطح آب شنا کرد و جونگکوک اولین نفر از آب بیرون اومد، خودش هم پشت بندش بالا اومد و سرفه های خیسِ جونگکوک در کنار نفس های بریده اش به گوش رسید. دستی به چشم هاش کشید و در حالی که جونگکوک رو نزدیک به خودش نگه میداشت و به عمقِ کم میبرد سرش داد زد:

« عقلت رو از دست دادی؟ میخوای بمیری؟ »

جونگکوک چیزی نگفت، به نقطه ی نامشخصی خیره شد و بدنش توسط تهیونگ کشیده شد.

"به خودت بیا!"

مردمک های مُرده اش روی صورت تهیونگ متمرکز شدن و نگاهشون به هم گره خورد. "به خودت بیا...؟" کی باید این کار رو میکرد؟ کدومشون باید بیدار میشد و واقعیت رو میدید؟ تهیونگی که کینه و نفرت جلوی چشماش رو گرفته؟ یا جونگکوکی که توی عذاب وجدان گذشته اش گم شده؟ چجوری و کی میتونستن بیدار بشن و به خودشون بیان؟ کی گذشته ی تاریکی که درونش میخکوب شدن رو توی گذشته رها میکردن؟ اون روز کی میرسید؟

جونگکوک رو توی اون حالت خلسه میدید... فرقش یه مرده چی بود؟ چشم های قرمز رنگی که انگار خون گریه کردن، دردی که تا استخوان هاش رخنه کرده بود همشون باعث میشد از خودش بابت کاری که کرد متنفر بشه. یه اختلال مسخره توی خلق و خوش باعث چنین افتضاحی شد و همونقدر که خودش رو مقصر میدونست همونقدر هم بی تقصیر بود چون اون اختلال چیزی نبود که بتونه به راحتی کنترلش کنه.

𝐕𝐚𝐭𝐢𝐜𝐚𝐧 | 𝐕𝐤 (واتیکان)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz