†-𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟒

44 5 2
                                    

"آقا؟ صدام رو میشنوید؟"

تکون خوردن دست پرستار جلوی صورتش اون رو به خودش آورد و به واقعیت برگشت.

"میخواید پدرتون رو ببینید؟ البته الان بی هوش هستند."

چند بار پلک زد، گیج نگاهش رو توی راهرو و آدم هاش چرخوند و پرستار از سردرگمیش متعجب شد.

"حالتون... خوبه؟"

هانی کرد و دستی به پیشونیش کشید. پرستار به نیمکت توی راهرو اشاره کرد و ازش خواست بشینه تا یه لیوان آب براش بیاره. رفتنِ پرستار رو تماشا کرد و دستی به چشم ها و موهاش کشید تا حالش سر جاش بیاد. اون شب لعنتی باز براش تداعی شد و نفرتش تشدید پیدا کرد.

من بذر نفرت رو توی دلت کاشتم... تو بعد ازیه مدت دنبالم خواهی گشت و منم با کمال میل منتظر اون روز میمونم.

نمیتونست این جمله رو فراموش کنه کلمه به کلمه، واو به واوش رو حفظ بود و باعث میشد فکر انتقام هیچوقت وجودش رو ترک نکنه... این نفرت چیزی نبود که تهیونگِ چهار سال پیش بخواد توی خودش راه بده، اون چنین طرز فکری نسبت به آدما نداشت؛ این چیزی بود که اون مرد باعث شد قبولش کنه و بهش ایمان بیاره این حرف های تکان دهنده ی اون مرد بود که هر بار ازش آدم بدتری میساخت.

با نزدیک شدن پرستار و تعارف شدن لیوان آب یه دفعه بلند شد لیوان به بدنش برخورد کرد و آب روی لباس پرستار ریخت. بی اهمیت کنارش زد با قدم هایی محکم عصبی از بیمارستان خارج شد و بیخیال دیدن پدرش و دلجویی احمقانه اش شد! دلجویی از چه کسی؟ اونی که زندگیش رو به یه جهنم تبدیل کرده؟! دلجویی از دلیل مرگ مادر و خواهرش؟

برای اولین تاکسی دست تکون داد تا به خونه ی پدریش برگرده.

پیدا کردن اون مرد توی اولویت قرار داشت و حتی بعد از این همه سال دیر هم شده بود و پدرش انقدرا هم اهمیت نداشت.

.

.

.

از تاکسی پیاده شد و به سمت ماشین خودش که جلوی ساختمون پارک شده بود رفت. در رو باز کرد و نشست که همزمان جین و جونگکوک بیرون اومدن. اخمی به موقعیت تحویل داد فکر میکرد تا الان رفته باشن اما همچنان توی اون خونه ی کوفتی بودن.

جونگکوک نگاهش به ماشین تهیونگ افتاد چشم هاش رو ریز کرد تا آدمی که داخلشه رو ببینه.

"اون تهیونگه؟"

"ماشینِ تهیونگه، خودش رفته...-"

"مگه نرفت بیمارستان؟"

جونگکوک پرسید و جین به سمت ماشین رفت. با دیدنش اونم جلوی خونه تعجب کرد مگه الان نباید توی بیمارستان می بود؟

تهیونگ پیاده شد و جین ازش پرسید:

« همین نیم ساعت پیش رفتی بیمارستان چرا الان اینجایی؟ چیزی شده؟ پدرت خوبه حالش؟ »

𝐕𝐚𝐭𝐢𝐜𝐚𝐧 | 𝐕𝐤 (واتیکان)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang